دوستي از خاطرات دوران کودکي اش چنين نوشته:
...بابام که مي اومد خونه اولين اولين سوالي که از مادرم مي پرسيد اين بود که آيا ما بچه ها اذيتش کرده ايم يا نه. اگر مادر جواب مثبت مي داد ما بوديم و کمربند چرمي بابا... به همين دليل حتي اگر آن روز ما جانش را به لبش نيز رسانده بوديم باز مي گفت :نه!بچه هاي خوبي بودند! ولي پدرم که مي دانست مادرم دلش به حال ما سوخته به هر حال کتک را به ما مي زد ولي با شدت کمتر...
در طول روز هم اگر باعث عصبانيت مادرمان مي شديم مي گفت که ....صبر کنيد پدرتون بياد............. و وقتي بابا مي اومد دل تو دلمون نبود که مادر مي گه يا نمي گه و مادر هيچ وقت نمي گفت...
هنوز پس از سال ها هنوز اون دلهره ها در دل ما باقي مونده. هر وقت حرف اون روزا ميشه پدرم سرش رو مي اندازه پايين.انگار که آرزو مي کنه ما اون روز ها رو به ياد نياريم ولي خاطره اون دوران هميشه در ذهن و وجدان ما ماندگار است....
خاطرات رو نميشه تغيير داد ولي کاش ميشد که از اون اول اتفاق نمي افتاد و تبديل به خاطره نميشد.
Posted by
gol
on Sunday, April 21, 2002
دوستي از خاطرات دوران کودکي اش چنين نوشته:
...بابام که مي اومد خونه اولين اولين سوالي که از مادرم مي پرسيد اين بود که آيا ما بچه ها اذيتش کرده ايم يا نه. اگر مادر جواب مثبت مي داد ما بوديم و کمربند چرمي بابا... به همين دليل حتي اگر آن روز ما جانش را به لبش نيز رسانده بوديم باز مي گفت :نه!بچه هاي خوبي بودند! ولي پدرم که مي دانست مادرم دلش به حال ما سوخته به هر حال کتک را به ما مي زد ولي با شدت کمتر...
در طول روز هم اگر باعث عصبانيت مادرمان مي شديم مي گفت که ....صبر کنيد پدرتون بياد............. و وقتي بابا مي اومد دل تو دلمون نبود که مادر مي گه يا نمي گه و مادر هيچ وقت نمي گفت...
هنوز پس از سال ها هنوز اون دلهره ها در دل ما باقي مونده. هر وقت حرف اون روزا ميشه پدرم سرش رو مي اندازه پايين.انگار که آرزو مي کنه ما اون روز ها رو به ياد نياريم ولي خاطره اون دوران هميشه در ذهن و وجدان ما ماندگار است....
خاطرات رو نميشه تغيير داد ولي کاش ميشد که از اون اول اتفاق نمي افتاد و تبديل به خاطره نميشد.
...بابام که مي اومد خونه اولين اولين سوالي که از مادرم مي پرسيد اين بود که آيا ما بچه ها اذيتش کرده ايم يا نه. اگر مادر جواب مثبت مي داد ما بوديم و کمربند چرمي بابا... به همين دليل حتي اگر آن روز ما جانش را به لبش نيز رسانده بوديم باز مي گفت :نه!بچه هاي خوبي بودند! ولي پدرم که مي دانست مادرم دلش به حال ما سوخته به هر حال کتک را به ما مي زد ولي با شدت کمتر...
در طول روز هم اگر باعث عصبانيت مادرمان مي شديم مي گفت که ....صبر کنيد پدرتون بياد............. و وقتي بابا مي اومد دل تو دلمون نبود که مادر مي گه يا نمي گه و مادر هيچ وقت نمي گفت...
هنوز پس از سال ها هنوز اون دلهره ها در دل ما باقي مونده. هر وقت حرف اون روزا ميشه پدرم سرش رو مي اندازه پايين.انگار که آرزو مي کنه ما اون روز ها رو به ياد نياريم ولي خاطره اون دوران هميشه در ذهن و وجدان ما ماندگار است....
خاطرات رو نميشه تغيير داد ولي کاش ميشد که از اون اول اتفاق نمي افتاد و تبديل به خاطره نميشد.
No comments:
Post a Comment