Sunday, September 29, 2002

جوك جديد باز هم از بي بي سي:


حميد رضا آصفی، سخنگوی وزارت خارجه ايران، گزارش اخير وزارت خارجه بريتانيا درباره وضعيت حقوق بشر در ايران را اتهامات بی اساس خوانده است.

آقای آصفی گفته است اين بريتانيا است که بايد به دليل وضعيت بد زندانيان در آن کشور، افزايش حمله به مسلمانان ساکن بريتانيا پس از وقايع 11 سپتامبر 2001 در آمريکا و کمبود امنيت برای مهاجران و پناهندگان مورد انتقاد قرار گيرد.

××××××××
راست ميگه ديگه...اين عكس ها از مريخ گرفته شده:









اگر مي خواهيد بيشتر ببينيد اينجا و اينجا را كليك كنيد.

ما كه مسئول حقوق بشر در كره مريخ نيستيم!!



دانشگاه ام آي تي از روز 30 سپتامبر در اينترنت دانشگاه مجاني داير خواهدكرد. . در وبلاگ عمومي هم در اين مورد نوشته شده. فكر كنيد اگر ما مي خواستيم چنين دانشگاهي درست كنيم چي مي تونستيم رو اينترنت بذاريم؟

اعدام
سنگسار
شلاق
ديگه چي؟

در آوردن چشم
بريدن دست وپا


امروز خواندم كه قرار است اعضاء گروه كركس ها را به جرم قتل و تجاوز و.....در ملا،‌عام دار بزنند. . سه نفر در ميدان آزادي و دو نفر در فلكه سوم تهران پارس. احتمالاحالا ديگر حكم اجرا شده. من با مجازات مرگ مخالفم. متهم هر كاري كه كرده باشد.
. با اعدام و مجازات در ملا عام هم مخالفم.
.اين بيشتر به مجازات عموم مي ماند. مجازات مردان و زنان و كودكاني كه بايد جنازه هاي آويزان را ببينند. شقاوت هم اندازه اي دارد.
آدم ديگر از قيافه جراثقال هم بدش مي آيد....

ـــــــ
يك روز بعد:

امروز ديدم كه بي بي سي هم در مورد اين اعدام ها نوشته و اين عكس ها را هم گذاشته:
.

البته با كمال تعجب دبدم كه نوشته قديم ها در ايران اعدام در ملا عام مرسوم بوده و در دهه هاي اخير از ميان برداشته شده بوده!!!اين آقا به گمانم خواب تشريف داشتند وقتي كه جوان هاي هفده هجده ساله را به جرم خواندن روزنامه هشت تا تا هشت تا با جراثقال در ميدان تجريش وتبريز و ...دار مي زدند. همين پارسال يك دختر جوان را دار زدند كه حتي عكسش را مجله فرانسوي پاري ماچ هم انداخته بود. و كلي موارد ديگر. الحق كه اين اينگيليسا درست بشو نيستند. بوي خوش نفت بوي گند بي عدالتي را انگار مي زدايد...

دروغ به اين بزرگي تا حالا شنيده ايد؟:
اعدام در ملاء عام در سال های پس از انتخاب محمد خاتمی، رييس جمهوری اصلاح طلب ايران که سياست های اجتماعی ميانه روتری را دنبال می کند، اقدامی کم سابقه بوده است
××××××××
خبرگزاري زاگرس هم نوشته كه جمعيت حاضر به اعدام ها اعتراض كردند و شعار دادند ؛‌اعدام ديگه بسه!؛

اين ها هم از سايت مرز پر گهر:‌



در نظر خواهي شبح هم خيلي ها در اين مورد نظر داده اند. يكي مي نويسد كه شما هم اگر جاي بستگان آن دخترها بوديد اينها را تكه تكه مي كرديد.همين ساده انديشي ما نيست كه ما را به اينجا كشانده؟‌ تا حالا مي دانيد چند نفر در اين مملكت اعدام شده اند اند؟‌چه نتيجه اي داشته؟‌تا وقتي سر منشا فساد خشك نشود تا وقتي به ريشه ها پرداخته نشود هيچ وقت وضع از اين بهتر نخواهد شد. .

شما واقعا به اين عدالت..به تهمت هايش ..به دادگاه هايش اعتماد داريد؟ ‌دادگاهي كه حكم مي داد به دختران و زنان قبل از اعدام تجاوز شود. فردايش با ده بيست تومن پول مي رفتند دم خانه پدرو مادر دختر مي گفتند ما داماد شما هستيم. اين هم مهريه و اين هم جعبه شيريني. (فكر مي كنيد حكم آنها چه بايد باشد؟). چه پدر و مادر ها كه دم در از اين خبر سكته نكردند. شما حرف اين آدم ها را باور مي كنيد؟خيال مي كنيد دغدغه شان ايجاد عدالت است؟ ‌مي خواهند ما را به جان هم بيندازند تا مثل حيوان هاي درنده از دريده شدن هم خوشحال شويم.آنها هم سر فرصت جيب هايشان را پر كنند

.. و گر نه:‌ گر حكم شود كه مست گيرند .......



زنها از ماه مي آيند مردها از مريخ....
بعد از چند روز ننوشتن حسابي حرف ها جمع شده.
دوباره بحث تساوي حقوق زن ومرد در وبلاگ شبح به راه افتاده . شما هم بخوانيد و نظرتان را بدهيد.صرف نظر از اينكه الآن در جامعه حقوق زن ها هيچ است شما فكر مي كنيد در يك جامعه ايده آل بايد حقوق اجتماعي زن و مرد مساوي باشد يا نه؟



سانســور....!!!

شما فكر مي كنيد سانسور ديو است يا پشه يا زنبور؟ هميشه مي گوييم ديو سانسور. اما حالا كه خواستم بنويسم ديدم سانسور پشه يا حداكثر زنبوري بيش نيست. ميدانيد چرا؟‌چون نيش مي زند و در مي رود. جاي نيشش مي خارد و يا درد مي گيرد.قدرتش در همين است در نيش زدن. سانسور چي ترسوست. . دوخط نوشته او را تا دم مر گ مي برد و بر مي گرداند. پايه هايش يكي پس از ديگري مي لرزد. شما در سانسور قدرت مي بينيد يا ضعف؟
مثل اينكه سانسور دارد دم گوشمان در وبلاگستان هم ويز ويز مي كند. راپورتچي براي حسن آقانامه اي نوشته و از هك شدن سايتش خبر داده...

خيلي ساده انديشي است اگر فكر كنيم كساني كه از تجمع دو نفره وحشت دارند اجازه مي دهند مردم به اين راحتي به اخبار و نظرات ديگران دسترسي داشته باشند. بابا جان اينها اينهمه پول مردم را صرف نكيرات و منكرات مي كنند. با هلي كوپتر (چرخ بال!) بررسي مي كنند و ديش ماهواره پايين ميآورند. مي خواهيد به اينجا كاري نداشته باشند؟

به قول پاگنده و حسن آقا اگر دوستاني در كامپيوتر و تكنيك هاي هك وارد هستند بقيه را هم در جريان بگذارند. . به نظر من يكي از آسان ترين راه هاي هك پيدا كردن پاس وورد است كه گمان مي كنم مي شود برنامه نوشت و پس وورد هاي مختلف را امتحان كرد. اين است كه بهتر است از پس ووردهاي ساده وقابل پيش بيني و كلا كلمه اي كه بشود در فرهنگ لغات پيدا كرد استفاده نكنيم. حتما در پس وورد از نقطه و شماره و كاراكترهاي ديگر استفاده كنيم و پس ووردها را جند وقت يكبارعوض كنيم.
ضمنا به نظر من بايد راپورتچي به بلاگ اسپات هم خبر بدهد. . شايد آنها بتوانند ببينند كي و از كجا وارد اكانتش شده..

Tuesday, September 24, 2002

بامدادك به فرياد برس!!

اين خبر را اگر نشنيده ايد نيم عمرتان بر فناست:

محمد خاتمی در سخنانی به مناسبت بازگشايی مدارس، از دانش آموزان و معلمان خواست تا به اين سوال او پاسخ گويند که "راز و رمز عقب ‌ماندگی (ايران) چيست؟"

وی برای ارايه پاسخ يك مهلت 6 ماهه تعيين کرد و در تشريح آن گفت: ايران سابقه درخشانی دارد، يكی از بنيانگذاران تمدن در عرصه‌ بشری است و به واقع تمدن ايرانی و اسلامی يكی از ممتازترين تمدن های بشری می‌باشد و مردم ما نيز تحت تاثير آيين‌ اسلام، توليد كننده دانش و فضيلت بوده ‌اند. با اين وجود، باعث ننگ ماست كه ما را كشور جهان سومی، در حال توسعه و يا عقب مانده بنامند."

وی در ادامه گفت: "حال من از شما می خواهم كه بگوييد راز و رمز اين عقب‌ ماندگی چيست؟ و نقش نهضت‌ های يكصدساله اخير و در راس آنها انقلاب اسلامی در رهايی از اين ورطه ننگ‌ آور چه بوده است و بايد چه كنيم كه از اين عقب‌ماندگی رهايی يابيم؟"

دانش آموزان ياري كنيد تا ما كشورداري كنيم!

درا ين راستا شما هم نظراتتان رابنويسيد. شايد جدي جدي بعد از 24 سال به صرافت افتاده باشند.

از همه با نمك تر مهلت 6 ماهه است. انگار اگر در اين 24 سال نفهميدن مي خوان در 6 ماه بفهمن !



Monday, September 23, 2002

ببينيد اين اميد خان ميلاني چي نوشته:

چنان خنديدم وقتی نتيجه‌یِ سکوتِ شبح را ديدم!
جالب است که گل‌کو را چرا استثنا کرده؟ شايد خود بداند...


اميد جان لطفا اين جمله آخر را توضيح بده و بالاغيرتا ما را قاطي اين حر ف ها نكن. حالا كه نوشتي شايد خود بداند!!!مجبورم كردي رازم را افشا كنم.از خيلي وقت پيش تجربه كرده ام كه بعضي ها قادرند وقتي منطقشان كم مي آورد دهانشان را باز كنند و هرچه مي خواهند بار ديگران كنند (باور كردني نيست اما حقيقت دارد).
. من وبلاگ را به قصد اينكه با يكي دو نفر دهن به دهن بشوم نمي نويسم.بهترين قاضي خود خواننده است. هر كس مي تواند اسم فيلسوف و نويسنده و هنرمند و متفكر و هر چيزي روي خودش بگذارد اما مهم نوشته ها و نظرات آدم ها و طرز بيان و دفاع از آنها است كه ماهيتشان را عريان مي كند..

..با چنين منطقي حتي نمي شود بز زنگوله پا را نقد كرد چه برسد به ماهي سياه كوچولو....

Sunday, September 22, 2002

مرگ شقايق

چه مي شه گفت وقتي شقايقي پر پر ميشه؟
هيچي..فقط ميشه گفت ...چه حيف...
چه غم انگيز
كاش نمي شد...
كاش هنوز بود...
پر پر شدن هر شقايقي غم انگيزه
***********
من اين خبر را در وبلاگ عمومي خواندم. هيچ وقت هم وبلاگ ماه پيشوني را نخوانده بودم. اما چرا ناراحت شدم؟‌براي اينكه مرگ غم انگيزه. بخصوص اگر كسي كه جانش را از دست داده همسايه ات باشه و پانزده سالش باشه . با عمري پيش رو...با آرزوهاي در سينه مانده...
بعضي ها نوشتند كه مرده پرستي نكنيد. با خانواده يك دختر بچه 15 ساله همدردي كردن و از پر پر شدن يك گل ناراحت شدن مرده پرستي نيست...ابراز درد است...همين.
در اينترنت دنبال اسم صمد مي گشتم اين جا را ديدم. ياد مقايسه اي كه نوش آذر بين هانس كريستيان اندرسن و صمد كرده افتادم. خواستم شما هم بخوانيد.

كمتر قصه نويسي را سراغ ميتوان گرفت كه فروتني صمد را داشته باشد و از محدوده تنگ الفباي اصول اخلاق آزاد باشد. اصولاً او هيچوقت نام نويسنده را به خود نمي بست و خود را "درخت سنجد كج و معوجي ميانگاشت كه به آب كم قانع است و هرجا نُمي باشد به خود ميكشد." زيرا كه او نميخواست هانس كريستين آندرسن (نويسنده دانماركي) ديگري باشد و تنها به مضامين درجه سه اخلاقي و اجتماعي قناعت كند و از دردهاي زمانه غافل باشد. او هرگز به فكرش خطور نكرد كه جاي صبحي مرحوم را بگيرد و فقط قصه گوي قصه هاي كهن باشد و ميراث آباء و اجدادي را بدون دستكاري به آيندگان بسپارد. ميگفت:" قصه خواندن تنها سرگرمي نيست. بدين جهت من هم ميل ندارم كه بچه هاي فهميده قصه هاي مرا تنها براي سرگرمي بخوانند."(عروسك سخنگو، ص 64)
در نوشتن كوچكترين نگرانيش اين بود "كه آيا شاگردم كه در سوز سرما از فلان ده كه مدرسه ندارد و پا كشان آمده به مدرسه من، صبحانه يك تكه نان و پنير خورده يا نه؟" (كندوكاو در مسايل تربيتي، ص 9)

اكنون بايد به انتظار ماهي سياه كوچولوي ديگري باشيم كه فرياد او را در فضاي خفقان گرفته ما تكرار كند.

"من ميخواهم ماهيخوار را بكشم و ماهيها را آسوده كنم."



- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت پنجم
(قسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)


حالا چرا خيلي ها به گفته هاي ايشان ايمان ندارند و بر قضيه مشكوكند:

تابستان 47 در زندگي صمد فصل سرنوشت سازي بود. قبلا نيز گفتم صمد به تهران رفت تا كتاب الفبا را براي سازماني كه آن وقت ها؛كميته پيكار جهاني با بي سوادي؛ناميده مي شد( اين نام گنده گويي بيش نبود) و اين نان را جلال با نيت خير و محبتي كه به مردم آذربايجان دراشت در دامن صمد گذاشت
صمد با آرزوهايي به تهران رفت. ولي يك هو ديد كه مسئولين ريز و درشت اين سازمان با اين وسيله قصد درشت نمايي خود پيش ارباب دارند. صمد نردباني بيش نيست. پيشنهاد پول كلان نيز از اين جهت است. با اين كه به آن پول نياز شديد داشت از خيرش يا بهتر بگوييم از شرش گذشت و به تبريز آمد و برگشت به محل خدمتش و حاضر نشد ديگر به تهران برود. كميته طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از وزارت آموزش و پرورش تقاضاي تمديد ماموريت صمد را مي كند و وزارت آموزش و پرورش موافقت خود را طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) به آموزش و پرورش آذربايجان ابلاغ مي كند.ولي صمد كه قصد رفتن به تهران را نداشت و پيش خود همكاري با كميته را تمام شده مي دانست د رتاريخ 16/2/47 نامه اي به اداره آذرشهر نوشت و درآن ذكر كرد كه :

به علت ناراحتي هاي خانوادگي و عدم سازگاري مزاج ناساز حقير با آب و هواي محل ماموريت براي حقير ممكن نيست كه به تهران بروم. به علاوه براي تهيه كتاب مخصوص الفبا (موضوع ماموريت هاي مذكور)احتياجي ديگر به بودن من در تهران نيست.

بعد صمد مستقيما يا امضاي ليلي ايمن (آهي) نامه اي يا شماره (شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از كميته دريافت مي دارد كه در آن تصريح شده بود كه كتاب حاصل كار گروهي مولفان اين مركز بوده و نمي بايستي از آن مركز خارج شودو از او خواسته شده بود كه اين كتاب را هر چه زودتر به كميته برگرداند.

صمد براي اين كه مدعيان را از سر خود و اكند برمي دارد و در 7 برگي چيزهايي مي نويسد وبه عنوان اينكه كتاب همه اش همين است به كميته مي فرستد.

در تاريخ 8/3/47 نامه اي همراه با7 برگي ارسالي صمد با اين متن به دست او مي رسد:

آقاي صمد بهرنگي
متاسفانه يادداشت هاي ارسالي شما به كار تاليف نمي آيد و عينا به ضميمه اعاده مي شود
قائم مقام مديرعامل- ميرهاشمي امضا5/3/47
(شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو)

و اين آخرين اخطار كتبي و رسمي به صمد است.


بعد از مدتي اخطارهاي شفاهي به وسيله شعبه پيكار در تبريز به صمد مي رسد. وقتي يقين مي كنند كه صمد به هيچكدام اينها وقعي نخواهد نهاد در اوايل شهريور 47 در خانه صمد زده مي شود (تاريخ دقيقش را يادم نيست). درست در همان وقت صمد كتاب مورد بحث را در يك ساك كوچك كوله پشتي مانندي گذاشته و قصد خروج از خانه را داشت. مي خواست آن را ببرد و به دست كاظم سعادتي بسپارد. صمد ساك را كنار ديوار در راهرو مي گذارد و دررا باز مي كند. با چهار نفر لباس شخصي رو برو مي شود كه يكي ترك بوده و بقيه فارس. بدون تعارف مي آيند تو. در همان پشت در كتاب را از صمد طلب مي كنند. صمد بعد مي فهمد كه يكي از آن چهار نفر تيمسار باز نشسته است. احتمالا او مديرعامل كميته پيكار بوده است.و اين مي رساند كه چاپ كتاب براي كميته از اهميت خاصي برخوردار بوده.چون آنها براي اينكه خود را بزرگ كنند موضوع كتاب را يك كلاغ و چهل كلاغ كرده و به اطلاع مقامات خيلي بالاتر از خود رسانده بودند. و الا دليلي نداشت تيمسار مدير عامل كميته پيكار كه حتي نامه را قائم مقامش امضا مي كرد بلند شود بيايد در خانه صمد و آن هم غافلگيرانه و به آن صورت.

بعد ها صمد گفت :
؛در مانده بودم كه به اينها چه بگويم. كتاب توي ساك بغل ديوار در جلو چشم چهار نفرشان بود و چگونه آن را انكار كنم. خودم را نباختم و با قاطعيت منكر كتاب شدم و گفتم كتاب همان بوده كه به خودم برگردانده اند. يكي زبان نرم باز كرد و از پولي كه كتاب عايد من خواهد كرد سخن گفت. ديگري تهديد كرد كه اگر همين الآن كتاب را ندهي برايت گران تمام مي شود و از اين حرف ها . ولي من رويشان ايستادم. تيمسار بازنشسته با خنده كه در آن هم تهديد بود و هم تطميع و هم شوخي گفت :خودت را به ترك خري نزن.كتاب را بده. ما به اين سادگي ها ول كن نيستيم.؛
من گفتم چيزي را كه خودتان برگردانده ايد چطوري دوباره به شما بدهم.

مذاكره تو راهرو خانه ده دقيقه اي طول مي كشد. آنها صمد را برداشته با خودشان مي برند. تو كوچه صمد كمي جلو مي افتد و در خانه مرا مي زند (آن وقت ها خانه من و صمد دو خانه بيشتر فاصله نداشت) خودم رفتم درراباز كردم. صمد يواش و سريع گفت ما مي رويم. تو بلافاصله ساكي را كه تو راهرو گذاشتم توش كتاب الفبا است بردار ببر بده به كاظم. همين الان ببر. گفتم كجا مي روي چي شده ؟گفت بعدا مي گويم. رفت. آمدم بيرون. او را با چهار نفر ديدم كه از كوچه پيجيدند و رفتند.

آن شب صمد به خانه نيامد. مادر هم چيزي نمي دانست. گفتم صمد تو خانه دوستش ميهمان است. صبح ساعت 6 صمد تلفن كرد .گفت كه نگراني نيست. در خانه دوستي هستيم. نزديكي هاي ظهر صمد برگشت. سخت تو فكر بود. جريان را پرسيدم.

فقط گفت: اينها دست بردار نيستندو كتاب را مي خواهند ولي من كتاب را نخواهم داد و تهديد مي كردند مي گفتند برنامه كتاب رديف شده است. به عرض مقامات بالاتر نيز رسيده است.- احتمالا منظور از مقامات بالاتر خواهر شاه بود ه باشد- اگر نخواستي اسمت را روي كتاب نمي گذاريم ولي اين كتاب بايد چاپ شود. ولي من وجود كتاب را انكار كردم گفتم كتاب همان 7 صفحه است. بالاخره گفتند برمي گرديم تهران. تو هم فكرهايت را خوب بكن. گذاشتند و رفتند.

صمد بعد از اين اتفاق سريع دست به كار شد. بسياري از يادداشت هايش را پاره كرد.. دست نويس كتاب هاي چاپ نشده اش و بعضي يادداشت هايش و كتاب هايي را كه فكر مي كرد احيانا مساله ساز باشد از خانه خارج كرد. بعضي ها را تو خانه من و بعضي ها را به جاهاي ديگر منتقل كرد. او مي دانست كه اين تمرد او بي جواب نخواهد ماند. در اين مدت دست نوشت هاي تركي افسانه هاي آذربايجان را به محمد علي فرزانه مي فرستد و مي گويد كه هر طور خودت خواستي با آنها بكن. معلوم است تا نويسنده اي جانش در خطر فوري و حتمي نباشد اين طوري سهل و ساده نوشته هايش را از خود دور نمي كند و اين يادداشت ها هم اكنون پيش فرزانه امانت است.

(از كتاب ؛‌برادرم صمد بهرنگي ؛ -نشر بهرنگي -تبريز. .. )

ادامه دارد...

Friday, September 20, 2002

اميد ميلاني يك بار پيشنهاد خوبي كرد كه داستاني از صمد (به گمانم تلخون) را تايپ كند. اگر دوستان ديگري هم مايل هستند از داستان هاي صمد (به فارسي) يا آثار ديگرش يا عكس هايش بفرستند. من به نام خودشان در وبلاگ صمد بهرنگي خواهم گذاشت.. .

راستي اسامه بن لادن چي شد؟‌كجا رفت؟‌به سر القاعده چي آمد؟‌همه چيز انگار حل شده كه جناب جرج بوش جونيور مي خواهد كار ناتمام جرج بوش سينيور راتمام كند به قيمت جان هزاران عراقي و حدود 200 ميليارد دلار پول مردم امريكا.
از وقتي كه اين جناب سر كار آمده اقتضاد امريكا در حال ركود و سقوط بوده و است. بعد حادثه يازده سپتامبر پيش آمد. بعد جنگ با افعانستان...حالا جنگ با عراق...بعدش نوبت كي مي رسد ؟

شاخ و شانه كشيدن امريكا با اينهمه تانك و توپ و تفنگ و سلاح هاي پيشرفته در برابر ملتي كه بيشتر از ده سال است غذاي درست وحسابي نخورده اند و سالي صد ها هزار نفرشان بر اثر كمبود دارو مي ميرند خيلي مضحك است. به نظرمن اصرار امريكا براي جنگ با عراق هر دليلي مي تواند داشته باشد به غير از علاقه امريكا به دمكرسي در منطقه!.

مردم امريكا و دنيا هم انگاري يادشان رفته كه وقتي عراق داشت بر سر مردم خودش و ايران بمب شيميايي مي ريخت امريكا متحدش بود. اما حالا بعد از سيزده سال يادش آفتاده كه بمب شيميايي بد است . همان طور كه يادشان رفته امريكا حامي طالبان و بن لادن هم بود.

Thursday, September 19, 2002

تانك هاي اسراييلي در مقر ياسر عرفات


به دنبال انفجار يك بمب انتحاري در يك اتوبوس و مرگ 5 نفر و زخمي شدن 40 نفر تانك هاي اسراييلي وارد مقر ياسر عرفات شدند و به گزارش بي بي سي
تا بحال دو نفر در اين حمله زخمي شده اند.
در گرماگرم تدارك امريكا براي حمله به عراق ديگر كسي توجهي به اشغال مجدد فلسطين توسط اسراييل ندارد. اسراييل تقريبا وارد تمام شهرهاي فلسطيني شده است. در اين ميان بمب گذاري هاي انتحاري و كشتن مردم بي گناه به فلسطيني ها نه تنها كمك نمي كند بلكه مبارزاتشان راهم مخدوش مي كند و به آن چهره اي تروريستي مي بخشد...

Wednesday, September 18, 2002

فروغ مي نويسد:

اينجا ، بي قانوني و فقر باعث شده که انسانيت کم رنگ باشد ..افراد زيادي هستند که به خاطر لقمه اي نان ، مرا که سهل است ، خانواده شان را هم مي فروشند .. ارزشها تبديل به ضد ارزش شده اند .. زرنگي يعني بتواني موقعيتت را به هر نحوي حفظ کني .. حتي اگر کسي له شود .. آنچه بي معناست اين است که دم از وجدان بزني
..
من از اين مملکت خواهم رفت .. مي روم جايي که مطمئن باشم اگر کثافت هم هستم به خواست خودم کثافتم نه به جبر زمانه .. مي روم جايي که بتوانم آدمها را به خاطر خودشان دوست داشته باشم يا ازشان بيزار باشم نه اينکه مثل امشب يک نفر مرا زير پايش له کرده باشد و خوب که نگاهش کنم دلم بسوزد و تاسف بخورم بر آنچه که از او يک حيوان ساخته است .. مي روم جايي که بتوانم فرياد بزنم .. از بس در اين کشور ساکت ماندم خناق گرفتم .. اينجا فقط نامش وطن است .. هيچ چيزش مال من نيست .. وقتي نمي توانم در سرزمين مادري ام از يک هم وطن توقع کنم که با من مثل آدم رفتار کند از آن مي روم .. ارزش کشورم تا زماني برايم معنا دارد که وجود من برايش معنا داشته باشد .. در اين خاک که من حتي چهل متر از آن سهم ندارم گور پدر همه چيزش ..مي دانم خيلي ها را عصباني مي کنم .. اما باور کنيد همه آنچه ما به آن دل بسته ايم فقط باد هواست .. چي داريم ؟ خانه ؟ کار؟ آزادي ؟ محبت ؟ انسانيت ؟ هم دلي ؟ چي داريم جز يک مشت تعارفات صد من يه غاز که تا پاي نفعمان به ميان مي آيد به تمامش گند مي زنيم؟ براي من اين اسمش زندگي نيست .. امشب از تمام اين زندان بيزارم .. دلم مي خواهد بروم جايي که بتوانم عشق ، تنفر ، دوستي و همه آنچه مرا از حيوان جدا مي کند معنا کنم .. در اين زندان عين جزاميان که در يک جاي پرت جز خودشان کسي را ندارند و رفتار بد هم را به خاطر زخمهايي که بر تن هم مي بينند و دردش را مي شناسند ، از روي ترحم مي بخشند شده ايم .. هيچ چيز در اين مملکت واقعيت ندارد .. شماها هم رفته ايد آن سر دنيا و به ما بد بختها مي گوييد لنگش کن .. خسته شدم .. راست مي گوييد بياييد ببينيم لنگ کردن آسان است در جايي که مجبوريد براي زنده ماندن ، همه اش خفه باشيد ؟


سايه مي نويسد:

به خودم دلداري مي دم كه از اين پل هوايي كه رد بشم تمومه مي رسم به خونه ،به مكان امن .پله ها كه تموم مي شن ترس مياد سراغم .ترس از ارتفاع كه از بچگي داشتم و ترس از باريكي پل كه به روبروييها جرات مي ده .يكي داره مياد. درست كنار من كه مي رسه، با تمام قدرت توي گوشم فرياد مي كشه.ضربان قلبم يك دفعه بالا مي ره، نزديكه تعادلم رو از دست بدم. دستم رو مي گيرم به نرده هاي پل و برمي گردم نگاهش مي كنم. تند كرده و داره دور مي شه.شايد مي ترسه .شايدمي دونه كه من چقدر دلم ميخوادبكشمش .چقدر دلم مي خواد كه از همون بالا پرتش كنم پايين.چقدر ازش متفرم .از همه شون ، از اون سر بازها ، از اون مرد سامسونت به دست توي تاكسي،ازاين كارگر ترسو و بدبخت .از عقده هاي جنسيشون ، از بيماريهاي روانيشون، از اين كه مجبورم باهاشون تو اين شهر زندگي كنم، از اين كه همه مون از همين هوا تنفس مي كنيم وازاين كه اين فرهنگ ، فرهنگ آزار ضعيف ترها غالب شده ،گسترش پيدا كرده و حتي داره تبليغ مي شه.
به خونه مي رسم .باز به خودم دلداري مي دم "امروز روز من نبود." ويادم مي افته كه هيچ روزي روز من نيست و بغضم مي تركه.
گريه ، آخرين چاره ، آخرين دفاع
.

اين هم از اژدهاي شكلاتي

● وايسادم کنار اتوبان شهيد گمنام ساعت ۷:۴۵ شب.
هر چی ميگم پل گيشا هيچ تاکسيی واينميسه! خاک تو سرشون( تو دلم آی فحش دادم!). آخه پل گيشا نميرن پس کجا ميرن! کردستان؟ خب ديگه همشون که نميرن کردستان! هوا گرگ و ميش بود و درست و حسابی نمي ديدم ماشينی‌که داره مياد چيه؟ مسافر کشه، مزاحمه ، دنبال دوست ميگرده، دنبال Date ميگرده واسه اون شبش، خير خواهه يا فقط ديده يه دختری کنار خيابون وايساده خواسته يه متلک بپرونه!
خلاصه کلافه شده بودم! يه موتوری اومد کنارم وايساد هی وز وز کرد. نگاش نکردم. دور زد، باز وز وز کرد! همون موقع يه ماشين وايساد گفتم پل گيشا...
رفتم جلو و به راننده گفتم آقا پل گيشا؟ گفت بله. در ماشينو باز کردم سوار بشم،همون موقع موتوريه اومد دستشو قشنگ ماليد به باسن مبارک من!!! يعنی چيزی نمونده بود با مخ برم تو شيشه ماشينه!

از شدت حرص و عصبانيت تمام تنم ميلرزيد . من که بهش نگاهم نکردم! چرا فکر ميکرد خيلی مشتاقم؟
برگشتم به يارو نگاه کردم، اشاره ميزد که بيا ديگه! بعدشم گاز داد رفت يه کم جلوتر!
سوار ماشينه شدم، راننده برگشت گفت:- خانوم اون موتوری ميخواست کيفتونو بزنه؟ گفتم:- نه خير اشتباه گرفته بود!
سر چهار راه پشت چراغ قرمز وايساده بوديم. زيپ کيفمو بستم ، موتوريه سر چهار راه وايساده بود. به راننده گفتم:- آقا من الان ميام....
پياده شدم پشت موتوريه وايسادم گفتم:- هی آقا!
يه لبخند مليح زدم، يارو داشت با چشمای باباغوريش نگام ميکرد و احتمالا دلشو هی صابون ميزد، همون موقع کيفمو بلند کردم کوبيدم تو صورتش! با تمام قدرت! از رو موتور افتاد پايين!
چراغ سبز شد! بدو پريدم تو ماشينه! راننده هاج و واج مونده بود! بعد برگشت گفت خانوم دستت درد نکنه!
من فقط لبخند زدم! داشتيم که از چهار راه ميگذشتيم برگشتم نگاش کردم ديدم دماغشو گرفته عينهو لبوی وحشی ولو شده رو زمين !
ديگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم! بايد ميزدم تو دماغش!


بالاخره كنترل هم يك حدي داره. يه جايي آدم ها منفجر مي شن. . يعني ما لياقت زندگي بهتر از اين را نداريم؟

- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت چهارم
(اين قسمت وقسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)

Sunday, September 15, 2002

از وبلاگ اميد:
نه صدایِ پایِ سانسور، بلکه هيکلِ ناسازش که از در و پنجره هم‌زمان در حالِ ورودست.
×××××××
و طرفدارانش؟؟؟


Saturday, September 14, 2002

- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت سوم
(اين نوشته راهمراه با قسمت هاي قبل دراينجا بخوانيد)


Thursday, September 12, 2002

بخشي از يك مقاله صمد بهرنگي:
ضرورت دگرگوني در ادبيات كودكان

- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت دوم
(قسمت اول را دراينجا بخوانيد)

اينك ميلادي در گور

(اين متن را دراينجا بخوانيد)


Wednesday, September 11, 2002

ياد قربانيان فاجعه 11 سپتامبر و تمام قربانيان جهل و ناآگاهي گرامي باد.



Tuesday, September 10, 2002

روايت مرگ
ازكتاب.. برادرم صمد بهرنگي...نوشته اسد بهرنگي ....صفحه 225
****************
قيزيل گول اولما يايدي......ساراليب سولما يايدي
بير آيريليق..بير اولوم............هيچ بيري اولمايايدي


ترجمه:
كاشكي گل سرح نمي بود....زرد و پژمرده نمي شد
مرگ وجدايي هر دو.....كاش هر گز نمي بود

(اين متن را دراينجا بخوانيد)

ادموند كوچولو تولدت مبارك......

Monday, September 09, 2002

:‌اي كاش اين هيولا هزار سر داشت.


اگر قهرمان كسي است كه با نوشته هايش با زندگيش ..با عملش و گفتارش روي زندگي ديگران اثر مي گذارد و در ذهنشان تا ابد حك مي شود صمد قهرمان من است...
************************
در مورد مرگ صمد شايعات فراوان است. در اوايل انقلاب فرج سركوهي مقاله اي به طرفداري از فراهتي (يا فلاحتي )شخصي كه با صمد به ارس رفته و پس از مرگ صمد تامدت ها ناپديد بوده وبعد سخنان ضد و نقيضي گفته مي نويسد. آدينه اعتراضات اسد بهرنگي را در اين مورد چاپ نمي كند. اسد بهرنگي در كتابش ؛برادرم صمد بهرنگي؛(نشر بهرنگي- تبريز- ) ؛اين اعتراضات و جواب به سخنان سركوهي و اين كه چرا به نظراو وديگر دوستان صمد اين مرگ مشكوك است را آورده.اسد بهرنگي در مورد مرگ برادرش نظر نمي دهد. او فقط مي خواهد كه فراهتي در يك دادگاه عادلانه حرفش را بزند و به سوالات جواب بدهد.

من به تدريج اين بخش را در اين وبلاگ خواهم آورد.



ن
وش آذر در مطلب امروزش نوشته:

در همين مفهوم صمد بهرنگى كه آموزگار بود، گيرم پاى پياده به روستاها مى‏رفت، گيرم دفتر و كتاب و قلم ميان كودكان پخش مى‏كرد. آيا با اين كار، با اين فداكارى و از خودگذشتگى فقر و گرسنگى و جهل در مملكت ما ورافتاد؟ در ايران نويسندگانى را سراغ دارم مانند هرمز شهدادى، شميم بهار، زكريا هاشمى كه از سياست و مصالح سياسى خود را بركنار نگاه‏داشتند. هيچيك قهرمان نشدند هيچ، حتى كارشان به چاپ دوم نرسيد. يعنى يكى از ملزومات قهرمان شدن در ايران اين است كه به يك حزب، به يك گروه، به يك دسته وابسته باشيد. در اين مفهوم، در اين قالب و چارچوب اگر به صمد بهرنگى از منظر گفتمان قهرمان در فرهنگ سياسى ايران نگاه كنيم، آن مقاله آدينه اهميت پيدا مى‏كند. از اينجا مى‏رسيم به جنبش چپ در ايران. به حماسه سياهكل و جنبش چريكى، و به نظرات بيژن جزنى...

آقاي نوش آذر ...صمد قبل از اينكه جنبش چپي در ايران باشد داستان نوشت و به دهكوره ها رفت ... ساهكل دو سال پس از مرگ صمد اتفاق افتاد. كاش قبل از نوشتن چند تا كتاب مي خوانديد. . نويسندگاني هم كه نام برده ايد معروف نبودنشان براي اين است كه كارشان اثري روي مردم ندارد. نه اينكه جزو جنبش چپ با راست نيستند.


*******
يك صفحه درست كرده ام براي صمد كه فعلا كامل نيست اما دو مطلب در آن نوشته ام:
چرا صمدرا دوست دارم
چرا با حرف هاي نوش آذر مخالفم


به مرور مطالب مربوط به صمد را در آنجا خواهم گذاشت
اميد ميلاني:

...يک بارِ ديگر بخوان تمامِ اين نوشته‌ها را، حرفِ نوش‌آذر اين نيست که صمد قهرمان بود يا نبود، يا آن‌که بايد پاس داشت‌اش يا نه، بل‌که او راهِ نجاتِ انسان را در روزمره‌گی و عدمِ تعهد می‌بيند، و اين را تبليغ می‌کند، و آنان‌که مشغولِ مذمتِ چپ‌اند نيز، در حقيقت، در مذمتِ تغيير است که سخن می‌گويند. پيش‌نهادِ‌ آنان به ما اين‌است که چشمِ‌مان را بر مشکلات و مصائبِ ديگران ببنديم، پيش‌نهادِشان اين است که آن هزاران نفری که آن پايين در خيابان‌ها می‌لولند را فراموش کنيم، آن صدها نفری که در اسرائيل و فلسطين هرروز می‌ميرند را، و آن هزاران نفری که به‌زودی در عراق يا در همين ايران خواهند مرد را، و ميليون‌ها گرسنه‌یِ جهان را، و ميلياردها انسانِ مظلومِ جهان را؛ و می‌خواهند در اين فراموشی به زنده‌گی‌یِ خود بپردازيم
....

امروز وقتي شمع ها را درخانه ها ديدم فهميدم كه مي شود پرنده را كشت اما پرواز را هرگز...

مي شود جلوي پنجره پرده سياه كشيد اما جلوي طلوع خورشيد رانمي شود گرفت.
دوست گرانقدري برايم اين مطلب را ارسال كرده:

كسي با شما نبوده است آقاي نوش آذر

من حرفي نميزنم اجازه بدهيم عروسك سخنگو چند كلمه حرف بزند:

من نوشته هاي آقاي ”بهرنگ“ را از اول تا آخر خواندم و ديدم راستي راستي قصه ي خوبي درست كرده اما بعضي از جمله هايش با دستور زبان فارسي جور در نميآيد. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله هاي او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطي چيزي در جمله بندي و تركيب كلمه ها و استعمال حرف اضافه ها ديده شود، گناه من است، آن بيچاره را ديگر سرزنش نكنيد كه چرا فارسي بلد نيست. شايد خود او هم خوش ندارد به زباني قصه بنويسد كه بلدش نيست. اما چاره اش چيست؟ هان؟
حرف آخرم اين كه هيچ بچه ي عزيز دردانه و خودپسندي حق ندارد قصه ي من و اولدوز را بخواند بخصوص بچه هاي ثروتمندي كه وقتي توي ماشين سواريشان مينشينند، پز ميدهند و خودشان را يك سر و گردن از بچه هاي ولگرد و فقير كنار خيابان ها بالاتر مي بينند و به بچه هاي كارگر هم محل نمي گذارند. آقاي ”بهرنگ“ خودش گفته كه قصه هاش را بيشتر براي همان بچه هاي ولگرد و فقير و كارگر مينويسد. البته بچه هاي بد و خودپسند هم ميتوانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه هاي آقاي ”بهرنگ“ را بخوانند. بهم قول داده.
دوست همه ي بچه هاي فهميده:

عروسك سخنگو

قصه هاي بهرنگ، اولدوز و عروسك سخنگو، صمد بهرنگي، چاپ 58

Friday, September 06, 2002

صمد را زندگيش قهرمان كرد نه مرگش...


۱۴ سال از قتل عام زندانيان سياسي در ايران مي گذرد. در کتاب خاطرات آيت الله منتظري نوشته شده که در همان دوسه روز اول نزديک به سه هزار نفر اعدام شدند. تعداد واقعي نزديک به سي هزار نفر تخمين زده مي شود.
زندانيان گروه بندي شده بودند و در دادگاه هاي يک دقيقه اي محاکمه مي شدند. اگر از موضع خود توبه مي کردند که هيچ و گر نه اعدام مي شدند. جايي خواندم که اعدامي ها پس از حکم دادگاه در يک صف به اتاقي براي نوشتن وصيت نامه مي رفنتد. و اتفاق افتاده که چون همه چشم بندداشتند کساني اشتباهي به صف اعدام رفته اند و تا معلوم بشود که اعدامي نيستند جانشان را از دست داده بودند.
سايت ديدگاه پارسال در اين مورد گزارش مفصلي نوشته بود که اگر امسال هم بگذارد خيلي خوب مي شود. گر چه خواندنش شوکه آور است . در زندان گوهر دشت کرج در زير زمين سالن اعدام داشته اند که در يک آن چند نفر را با هم دار مي زدند. در زندان اوين در استخر به طور دسته جمعي اعدام مي کرده اند. . اجساد در کاميون هاي حمل گوشت گذاشته مي شده و در گور هاي جمعي دفن مي شده اند. يکي از اين گور هاي جمعي در خاوران است که بعد از باريدن باران خاک ها به کنا ر مي رود و اجساد معلوم مي شوند . خانواده ها مي آيند و در ميان اجساد به دنبال فرزندشان مي گردند.
جاي ديگري خوانده بودم که عده اي از گروه هاي چپ در حال اعدام شروع به خواندن سرود مي کنند . همه به ۸۰۰ ضربه شلاق محکوم و بعد از اجراي حکم اعدام مي شوند. باز گفته مي شود که عده اي هم در برج هاي اوين با گاز يا انفجار کشته شده اند. يعني وسط زنداني ها بمب انداخته اند و بعد اعلام شده که ساختمان منفجر شده.طبق معمول هم براي اينکه دختران به بهشت نروند قبل از اعدام بهشان تجاوز ميشده .

حکم اعدام به خودي خود حکمي است غير انساني و بايد لغو شود. حتي براي جنايتکاران. اينها که خيلي هاشان دانش آموز و دانشجو بودند و جرمشان فقط طرز فکرشان بود. اما به اين شکل شنيع کشتن حرف ديگري است. مي خواهم بدانم در کجاي اين کار انسانيت نهفته است؟ مي خواهم بدانم کدام انسان از چنين عملي دفاع مي کند؟

من باورم نمي شود که انساني چنين کارهايي بکند. هميشه فکر مي کنم چطورممکن است انساني يک انسان ديگر را شکنجه کند؟‌بهش تجاوز کند؟‌بکشد؟ چه چيزي ذهن يک انسان را براي چنين قساوتي آماده مي کند؟ حتي در آن دوران هم از اين قساوت خبر نداشتيم ونمي دانستيم در زندان ها چه مي گذرد. حالا که مي دانيم نوشتن و ياد کردن کمترين کاري است که از دستمان بر ميآيد..
يادشان گرامي باد...


شما هم اگر دوست داريد شمعي به يادشان روشن کنيد مي توانيداين شمع را کپي کنيد.

در ضمن متن فتوا را در اينجا مي توانيد بخوانيد. با تشكر از اميد كه اين را در سايتش گذاشته بود.

عكس هايي از گورستان دسته جمعي خاوران را در اينجا مي توانيد ببينيد.




اين دو خبر را دوست بسيار عزيزي برايم ارسال كرده است
منبع هر دو خبر روزنامه ايران 13 شهريور است. (ص 26)

۱۲ماه حبس و ۵۰ ضربه شلاق به‌خاطر توهين به يك شاكي خصوصي براي پسربچه‌ي 14 ساله!
در تهران‌پارس اين پسر چهارده سال به آقايي توهين كرده است و ظاهراً به يكي از
مقامات هم در اين درگيري لفظي توهين كرده است. به همين دليل ساده حتي بعد از ابراز ندامت و پشيماني به حبس و شلاق محكوم شده است.

الآن ديدم كه غروب هم متن اين خبر را (كامل تر)‌در وبلاگش گذاشته.

تاييد شدن حكم افسانه‌ي نوروزي
افسانه‌ نوروزي به خاطر دفاع از خود رييس حراست كيش را به قتل رسانده است البته در خبر روزنامه‌ي ايران هيچ اشاره‌ي به شغل مقتول نشده است مسلماً اگر مقتول هر كس ديگري بود امروز افسانه‌ نوروزي به عنوان يك زن قهرمان كه در خانه‌ي خود و در حالي كه شوهرش را مقتول به ماموريت فرستاده بود و براي تجاوز به زن اش به خانه‌ي
آنها رفته بود به قتل رسانده است به عنوان يك شير زن مورد تقدير قرار مي‌گرفت اما
حالا فقط به دليل شغل مقتول اين زن بايد اعدام شود.


همه در برابر قانون يكسانند به شرطي كه آقازاده باشند.
دفاع از ناموس خوب است اما براي همسايه

آقا كسي دعوتتان كرد خانه اش نرويد بخصوص اگر دست اندر كار!! باشد. اگر خواست بهتان تجاوز كند مثلا مي خواهيد چکار کنيد؟ اگر ازخودتان دفاع كنيد و بلايي سرش بيايد اعدام مي شويد. رضايت بدهيد سنگسار مي شويد . البته دمتان به جايي وصل باشد حرف ديگري است. آنوقت قوانين فرق مي كند.





حسن آقا در مطلبي كه براي گويا نيوز فرستاده به بسته شدن وبلاگ هيس و تيغ سانسور بر گردن وبلاگ نويسان اشاره كرده..

در ضمن حسن آقا در وبلاگش بحثي در مورد سانسور ومطالب مندرج در وبلاگ عمومي راه انداخته. اميدوارم همه نظرشان را بنويسند تا به نتيجه اي برسد. اين بحث به دنبال نوشته فضول در مورد حد آزادي و لزوم رعايت اخلاقيات جواب هاي بعد از آن به ميان كشيده شد...



امروز در خبري خواندم كه دولت ايران به بهانه اينكه جسد مسلمان نبايد سوزانده شود جسد فرهاد را مي خواهد به ايران منتقل كند. خبر خيلي عجيب و باور نكردني است و اميدوارم درست نباشد. اما در عين حال ياد گرفته ايم كه از هيچ كار دولت فخيمه تعجب نكنيم. يكي بهتان مي گفت جواني را مي خواهند از كوه پرت كنند پايين باورتان مي شد؟
احالا اين كه جاي خود دارد.

اميدوارم مراسم به خاك سپاري فرهاد طبق آخرين ميل خودش برگزار شود.



Sunday, September 01, 2002

فرهــــــــــــــاد نيز از ميان ما رفت...
يادش گـرامـي بـاد......






فرهاد خواننده مردمي ديروز به دنبال يک بيماري طولاني چند روز پس از بستري شدنش در بيمارستاني در پاريس در گذشت.

محبوبيت فرهاد در ميان نسل قديم و جديد تامل برانگيز است. او پس از انقلاب دو آلبوم بيشتر منتشر نکرد. همواره به اصولي که از آن دفاع مي کرد احترام گذاشت. مانند گوگوش و خيلي هاي ديگر ...روضه رضوان به دو گندم نفروخت.....با فقر و بدبختي سر کرد ولي مجيز گو و مبلغ استبداد نشد. حتي در بستر مرگ نيز حاضر به مصاحبه با بي بي سي نشد و گفت که همه چيز را در باره زندگيش در ترانه هايش گفته است.
بنا به وصيت فرهاد جسدش روز سه شنبه سوزانده خواهد شد و خاکسترش در رود سن پخش خواهد گرديد.

تا کي گورستان پرلاشز و رود سن بايد پذيراي عزيزان ما باشند؟

فرهاد هميشه با ترانه هايش جاودانه خواهد ماند....



جوك جديد باز هم از بي بي سي:


حميد رضا آصفی، سخنگوی وزارت خارجه ايران، گزارش اخير وزارت خارجه بريتانيا درباره وضعيت حقوق بشر در ايران را اتهامات بی اساس خوانده است.

آقای آصفی گفته است اين بريتانيا است که بايد به دليل وضعيت بد زندانيان در آن کشور، افزايش حمله به مسلمانان ساکن بريتانيا پس از وقايع 11 سپتامبر 2001 در آمريکا و کمبود امنيت برای مهاجران و پناهندگان مورد انتقاد قرار گيرد.

××××××××
راست ميگه ديگه...اين عكس ها از مريخ گرفته شده:









اگر مي خواهيد بيشتر ببينيد اينجا و اينجا را كليك كنيد.

ما كه مسئول حقوق بشر در كره مريخ نيستيم!!



دانشگاه ام آي تي از روز 30 سپتامبر در اينترنت دانشگاه مجاني داير خواهدكرد. . در وبلاگ عمومي هم در اين مورد نوشته شده. فكر كنيد اگر ما مي خواستيم چنين دانشگاهي درست كنيم چي مي تونستيم رو اينترنت بذاريم؟

اعدام
سنگسار
شلاق
ديگه چي؟

در آوردن چشم
بريدن دست وپا


امروز خواندم كه قرار است اعضاء گروه كركس ها را به جرم قتل و تجاوز و.....در ملا،‌عام دار بزنند. . سه نفر در ميدان آزادي و دو نفر در فلكه سوم تهران پارس. احتمالاحالا ديگر حكم اجرا شده. من با مجازات مرگ مخالفم. متهم هر كاري كه كرده باشد.
. با اعدام و مجازات در ملا عام هم مخالفم.
.اين بيشتر به مجازات عموم مي ماند. مجازات مردان و زنان و كودكاني كه بايد جنازه هاي آويزان را ببينند. شقاوت هم اندازه اي دارد.
آدم ديگر از قيافه جراثقال هم بدش مي آيد....

ـــــــ
يك روز بعد:

امروز ديدم كه بي بي سي هم در مورد اين اعدام ها نوشته و اين عكس ها را هم گذاشته:
.

البته با كمال تعجب دبدم كه نوشته قديم ها در ايران اعدام در ملا عام مرسوم بوده و در دهه هاي اخير از ميان برداشته شده بوده!!!اين آقا به گمانم خواب تشريف داشتند وقتي كه جوان هاي هفده هجده ساله را به جرم خواندن روزنامه هشت تا تا هشت تا با جراثقال در ميدان تجريش وتبريز و ...دار مي زدند. همين پارسال يك دختر جوان را دار زدند كه حتي عكسش را مجله فرانسوي پاري ماچ هم انداخته بود. و كلي موارد ديگر. الحق كه اين اينگيليسا درست بشو نيستند. بوي خوش نفت بوي گند بي عدالتي را انگار مي زدايد...

دروغ به اين بزرگي تا حالا شنيده ايد؟:
اعدام در ملاء عام در سال های پس از انتخاب محمد خاتمی، رييس جمهوری اصلاح طلب ايران که سياست های اجتماعی ميانه روتری را دنبال می کند، اقدامی کم سابقه بوده است
××××××××
خبرگزاري زاگرس هم نوشته كه جمعيت حاضر به اعدام ها اعتراض كردند و شعار دادند ؛‌اعدام ديگه بسه!؛

اين ها هم از سايت مرز پر گهر:‌



در نظر خواهي شبح هم خيلي ها در اين مورد نظر داده اند. يكي مي نويسد كه شما هم اگر جاي بستگان آن دخترها بوديد اينها را تكه تكه مي كرديد.همين ساده انديشي ما نيست كه ما را به اينجا كشانده؟‌ تا حالا مي دانيد چند نفر در اين مملكت اعدام شده اند اند؟‌چه نتيجه اي داشته؟‌تا وقتي سر منشا فساد خشك نشود تا وقتي به ريشه ها پرداخته نشود هيچ وقت وضع از اين بهتر نخواهد شد. .

شما واقعا به اين عدالت..به تهمت هايش ..به دادگاه هايش اعتماد داريد؟ ‌دادگاهي كه حكم مي داد به دختران و زنان قبل از اعدام تجاوز شود. فردايش با ده بيست تومن پول مي رفتند دم خانه پدرو مادر دختر مي گفتند ما داماد شما هستيم. اين هم مهريه و اين هم جعبه شيريني. (فكر مي كنيد حكم آنها چه بايد باشد؟). چه پدر و مادر ها كه دم در از اين خبر سكته نكردند. شما حرف اين آدم ها را باور مي كنيد؟خيال مي كنيد دغدغه شان ايجاد عدالت است؟ ‌مي خواهند ما را به جان هم بيندازند تا مثل حيوان هاي درنده از دريده شدن هم خوشحال شويم.آنها هم سر فرصت جيب هايشان را پر كنند

.. و گر نه:‌ گر حكم شود كه مست گيرند .......



زنها از ماه مي آيند مردها از مريخ....
بعد از چند روز ننوشتن حسابي حرف ها جمع شده.
دوباره بحث تساوي حقوق زن ومرد در وبلاگ شبح به راه افتاده . شما هم بخوانيد و نظرتان را بدهيد.صرف نظر از اينكه الآن در جامعه حقوق زن ها هيچ است شما فكر مي كنيد در يك جامعه ايده آل بايد حقوق اجتماعي زن و مرد مساوي باشد يا نه؟



سانســور....!!!

شما فكر مي كنيد سانسور ديو است يا پشه يا زنبور؟ هميشه مي گوييم ديو سانسور. اما حالا كه خواستم بنويسم ديدم سانسور پشه يا حداكثر زنبوري بيش نيست. ميدانيد چرا؟‌چون نيش مي زند و در مي رود. جاي نيشش مي خارد و يا درد مي گيرد.قدرتش در همين است در نيش زدن. سانسور چي ترسوست. . دوخط نوشته او را تا دم مر گ مي برد و بر مي گرداند. پايه هايش يكي پس از ديگري مي لرزد. شما در سانسور قدرت مي بينيد يا ضعف؟
مثل اينكه سانسور دارد دم گوشمان در وبلاگستان هم ويز ويز مي كند. راپورتچي براي حسن آقانامه اي نوشته و از هك شدن سايتش خبر داده...

خيلي ساده انديشي است اگر فكر كنيم كساني كه از تجمع دو نفره وحشت دارند اجازه مي دهند مردم به اين راحتي به اخبار و نظرات ديگران دسترسي داشته باشند. بابا جان اينها اينهمه پول مردم را صرف نكيرات و منكرات مي كنند. با هلي كوپتر (چرخ بال!) بررسي مي كنند و ديش ماهواره پايين ميآورند. مي خواهيد به اينجا كاري نداشته باشند؟

به قول پاگنده و حسن آقا اگر دوستاني در كامپيوتر و تكنيك هاي هك وارد هستند بقيه را هم در جريان بگذارند. . به نظر من يكي از آسان ترين راه هاي هك پيدا كردن پاس وورد است كه گمان مي كنم مي شود برنامه نوشت و پس وورد هاي مختلف را امتحان كرد. اين است كه بهتر است از پس ووردهاي ساده وقابل پيش بيني و كلا كلمه اي كه بشود در فرهنگ لغات پيدا كرد استفاده نكنيم. حتما در پس وورد از نقطه و شماره و كاراكترهاي ديگر استفاده كنيم و پس ووردها را جند وقت يكبارعوض كنيم.
ضمنا به نظر من بايد راپورتچي به بلاگ اسپات هم خبر بدهد. . شايد آنها بتوانند ببينند كي و از كجا وارد اكانتش شده..

بامدادك به فرياد برس!!

اين خبر را اگر نشنيده ايد نيم عمرتان بر فناست:

محمد خاتمی در سخنانی به مناسبت بازگشايی مدارس، از دانش آموزان و معلمان خواست تا به اين سوال او پاسخ گويند که "راز و رمز عقب ‌ماندگی (ايران) چيست؟"

وی برای ارايه پاسخ يك مهلت 6 ماهه تعيين کرد و در تشريح آن گفت: ايران سابقه درخشانی دارد، يكی از بنيانگذاران تمدن در عرصه‌ بشری است و به واقع تمدن ايرانی و اسلامی يكی از ممتازترين تمدن های بشری می‌باشد و مردم ما نيز تحت تاثير آيين‌ اسلام، توليد كننده دانش و فضيلت بوده ‌اند. با اين وجود، باعث ننگ ماست كه ما را كشور جهان سومی، در حال توسعه و يا عقب مانده بنامند."

وی در ادامه گفت: "حال من از شما می خواهم كه بگوييد راز و رمز اين عقب‌ ماندگی چيست؟ و نقش نهضت‌ های يكصدساله اخير و در راس آنها انقلاب اسلامی در رهايی از اين ورطه ننگ‌ آور چه بوده است و بايد چه كنيم كه از اين عقب‌ماندگی رهايی يابيم؟"

دانش آموزان ياري كنيد تا ما كشورداري كنيم!

درا ين راستا شما هم نظراتتان رابنويسيد. شايد جدي جدي بعد از 24 سال به صرافت افتاده باشند.

از همه با نمك تر مهلت 6 ماهه است. انگار اگر در اين 24 سال نفهميدن مي خوان در 6 ماه بفهمن !



ببينيد اين اميد خان ميلاني چي نوشته:

چنان خنديدم وقتی نتيجه‌یِ سکوتِ شبح را ديدم!
جالب است که گل‌کو را چرا استثنا کرده؟ شايد خود بداند...


اميد جان لطفا اين جمله آخر را توضيح بده و بالاغيرتا ما را قاطي اين حر ف ها نكن. حالا كه نوشتي شايد خود بداند!!!مجبورم كردي رازم را افشا كنم.از خيلي وقت پيش تجربه كرده ام كه بعضي ها قادرند وقتي منطقشان كم مي آورد دهانشان را باز كنند و هرچه مي خواهند بار ديگران كنند (باور كردني نيست اما حقيقت دارد).
. من وبلاگ را به قصد اينكه با يكي دو نفر دهن به دهن بشوم نمي نويسم.بهترين قاضي خود خواننده است. هر كس مي تواند اسم فيلسوف و نويسنده و هنرمند و متفكر و هر چيزي روي خودش بگذارد اما مهم نوشته ها و نظرات آدم ها و طرز بيان و دفاع از آنها است كه ماهيتشان را عريان مي كند..

..با چنين منطقي حتي نمي شود بز زنگوله پا را نقد كرد چه برسد به ماهي سياه كوچولو....
مرگ شقايق

چه مي شه گفت وقتي شقايقي پر پر ميشه؟
هيچي..فقط ميشه گفت ...چه حيف...
چه غم انگيز
كاش نمي شد...
كاش هنوز بود...
پر پر شدن هر شقايقي غم انگيزه
***********
من اين خبر را در وبلاگ عمومي خواندم. هيچ وقت هم وبلاگ ماه پيشوني را نخوانده بودم. اما چرا ناراحت شدم؟‌براي اينكه مرگ غم انگيزه. بخصوص اگر كسي كه جانش را از دست داده همسايه ات باشه و پانزده سالش باشه . با عمري پيش رو...با آرزوهاي در سينه مانده...
بعضي ها نوشتند كه مرده پرستي نكنيد. با خانواده يك دختر بچه 15 ساله همدردي كردن و از پر پر شدن يك گل ناراحت شدن مرده پرستي نيست...ابراز درد است...همين.
در اينترنت دنبال اسم صمد مي گشتم اين جا را ديدم. ياد مقايسه اي كه نوش آذر بين هانس كريستيان اندرسن و صمد كرده افتادم. خواستم شما هم بخوانيد.

كمتر قصه نويسي را سراغ ميتوان گرفت كه فروتني صمد را داشته باشد و از محدوده تنگ الفباي اصول اخلاق آزاد باشد. اصولاً او هيچوقت نام نويسنده را به خود نمي بست و خود را "درخت سنجد كج و معوجي ميانگاشت كه به آب كم قانع است و هرجا نُمي باشد به خود ميكشد." زيرا كه او نميخواست هانس كريستين آندرسن (نويسنده دانماركي) ديگري باشد و تنها به مضامين درجه سه اخلاقي و اجتماعي قناعت كند و از دردهاي زمانه غافل باشد. او هرگز به فكرش خطور نكرد كه جاي صبحي مرحوم را بگيرد و فقط قصه گوي قصه هاي كهن باشد و ميراث آباء و اجدادي را بدون دستكاري به آيندگان بسپارد. ميگفت:" قصه خواندن تنها سرگرمي نيست. بدين جهت من هم ميل ندارم كه بچه هاي فهميده قصه هاي مرا تنها براي سرگرمي بخوانند."(عروسك سخنگو، ص 64)
در نوشتن كوچكترين نگرانيش اين بود "كه آيا شاگردم كه در سوز سرما از فلان ده كه مدرسه ندارد و پا كشان آمده به مدرسه من، صبحانه يك تكه نان و پنير خورده يا نه؟" (كندوكاو در مسايل تربيتي، ص 9)

اكنون بايد به انتظار ماهي سياه كوچولوي ديگري باشيم كه فرياد او را در فضاي خفقان گرفته ما تكرار كند.

"من ميخواهم ماهيخوار را بكشم و ماهيها را آسوده كنم."



- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت پنجم
(قسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)


حالا چرا خيلي ها به گفته هاي ايشان ايمان ندارند و بر قضيه مشكوكند:

تابستان 47 در زندگي صمد فصل سرنوشت سازي بود. قبلا نيز گفتم صمد به تهران رفت تا كتاب الفبا را براي سازماني كه آن وقت ها؛كميته پيكار جهاني با بي سوادي؛ناميده مي شد( اين نام گنده گويي بيش نبود) و اين نان را جلال با نيت خير و محبتي كه به مردم آذربايجان دراشت در دامن صمد گذاشت
صمد با آرزوهايي به تهران رفت. ولي يك هو ديد كه مسئولين ريز و درشت اين سازمان با اين وسيله قصد درشت نمايي خود پيش ارباب دارند. صمد نردباني بيش نيست. پيشنهاد پول كلان نيز از اين جهت است. با اين كه به آن پول نياز شديد داشت از خيرش يا بهتر بگوييم از شرش گذشت و به تبريز آمد و برگشت به محل خدمتش و حاضر نشد ديگر به تهران برود. كميته طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از وزارت آموزش و پرورش تقاضاي تمديد ماموريت صمد را مي كند و وزارت آموزش و پرورش موافقت خود را طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) به آموزش و پرورش آذربايجان ابلاغ مي كند.ولي صمد كه قصد رفتن به تهران را نداشت و پيش خود همكاري با كميته را تمام شده مي دانست د رتاريخ 16/2/47 نامه اي به اداره آذرشهر نوشت و درآن ذكر كرد كه :

به علت ناراحتي هاي خانوادگي و عدم سازگاري مزاج ناساز حقير با آب و هواي محل ماموريت براي حقير ممكن نيست كه به تهران بروم. به علاوه براي تهيه كتاب مخصوص الفبا (موضوع ماموريت هاي مذكور)احتياجي ديگر به بودن من در تهران نيست.

بعد صمد مستقيما يا امضاي ليلي ايمن (آهي) نامه اي يا شماره (شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از كميته دريافت مي دارد كه در آن تصريح شده بود كه كتاب حاصل كار گروهي مولفان اين مركز بوده و نمي بايستي از آن مركز خارج شودو از او خواسته شده بود كه اين كتاب را هر چه زودتر به كميته برگرداند.

صمد براي اين كه مدعيان را از سر خود و اكند برمي دارد و در 7 برگي چيزهايي مي نويسد وبه عنوان اينكه كتاب همه اش همين است به كميته مي فرستد.

در تاريخ 8/3/47 نامه اي همراه با7 برگي ارسالي صمد با اين متن به دست او مي رسد:

آقاي صمد بهرنگي
متاسفانه يادداشت هاي ارسالي شما به كار تاليف نمي آيد و عينا به ضميمه اعاده مي شود
قائم مقام مديرعامل- ميرهاشمي امضا5/3/47
(شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو)

و اين آخرين اخطار كتبي و رسمي به صمد است.


بعد از مدتي اخطارهاي شفاهي به وسيله شعبه پيكار در تبريز به صمد مي رسد. وقتي يقين مي كنند كه صمد به هيچكدام اينها وقعي نخواهد نهاد در اوايل شهريور 47 در خانه صمد زده مي شود (تاريخ دقيقش را يادم نيست). درست در همان وقت صمد كتاب مورد بحث را در يك ساك كوچك كوله پشتي مانندي گذاشته و قصد خروج از خانه را داشت. مي خواست آن را ببرد و به دست كاظم سعادتي بسپارد. صمد ساك را كنار ديوار در راهرو مي گذارد و دررا باز مي كند. با چهار نفر لباس شخصي رو برو مي شود كه يكي ترك بوده و بقيه فارس. بدون تعارف مي آيند تو. در همان پشت در كتاب را از صمد طلب مي كنند. صمد بعد مي فهمد كه يكي از آن چهار نفر تيمسار باز نشسته است. احتمالا او مديرعامل كميته پيكار بوده است.و اين مي رساند كه چاپ كتاب براي كميته از اهميت خاصي برخوردار بوده.چون آنها براي اينكه خود را بزرگ كنند موضوع كتاب را يك كلاغ و چهل كلاغ كرده و به اطلاع مقامات خيلي بالاتر از خود رسانده بودند. و الا دليلي نداشت تيمسار مدير عامل كميته پيكار كه حتي نامه را قائم مقامش امضا مي كرد بلند شود بيايد در خانه صمد و آن هم غافلگيرانه و به آن صورت.

بعد ها صمد گفت :
؛در مانده بودم كه به اينها چه بگويم. كتاب توي ساك بغل ديوار در جلو چشم چهار نفرشان بود و چگونه آن را انكار كنم. خودم را نباختم و با قاطعيت منكر كتاب شدم و گفتم كتاب همان بوده كه به خودم برگردانده اند. يكي زبان نرم باز كرد و از پولي كه كتاب عايد من خواهد كرد سخن گفت. ديگري تهديد كرد كه اگر همين الآن كتاب را ندهي برايت گران تمام مي شود و از اين حرف ها . ولي من رويشان ايستادم. تيمسار بازنشسته با خنده كه در آن هم تهديد بود و هم تطميع و هم شوخي گفت :خودت را به ترك خري نزن.كتاب را بده. ما به اين سادگي ها ول كن نيستيم.؛
من گفتم چيزي را كه خودتان برگردانده ايد چطوري دوباره به شما بدهم.

مذاكره تو راهرو خانه ده دقيقه اي طول مي كشد. آنها صمد را برداشته با خودشان مي برند. تو كوچه صمد كمي جلو مي افتد و در خانه مرا مي زند (آن وقت ها خانه من و صمد دو خانه بيشتر فاصله نداشت) خودم رفتم درراباز كردم. صمد يواش و سريع گفت ما مي رويم. تو بلافاصله ساكي را كه تو راهرو گذاشتم توش كتاب الفبا است بردار ببر بده به كاظم. همين الان ببر. گفتم كجا مي روي چي شده ؟گفت بعدا مي گويم. رفت. آمدم بيرون. او را با چهار نفر ديدم كه از كوچه پيجيدند و رفتند.

آن شب صمد به خانه نيامد. مادر هم چيزي نمي دانست. گفتم صمد تو خانه دوستش ميهمان است. صبح ساعت 6 صمد تلفن كرد .گفت كه نگراني نيست. در خانه دوستي هستيم. نزديكي هاي ظهر صمد برگشت. سخت تو فكر بود. جريان را پرسيدم.

فقط گفت: اينها دست بردار نيستندو كتاب را مي خواهند ولي من كتاب را نخواهم داد و تهديد مي كردند مي گفتند برنامه كتاب رديف شده است. به عرض مقامات بالاتر نيز رسيده است.- احتمالا منظور از مقامات بالاتر خواهر شاه بود ه باشد- اگر نخواستي اسمت را روي كتاب نمي گذاريم ولي اين كتاب بايد چاپ شود. ولي من وجود كتاب را انكار كردم گفتم كتاب همان 7 صفحه است. بالاخره گفتند برمي گرديم تهران. تو هم فكرهايت را خوب بكن. گذاشتند و رفتند.

صمد بعد از اين اتفاق سريع دست به كار شد. بسياري از يادداشت هايش را پاره كرد.. دست نويس كتاب هاي چاپ نشده اش و بعضي يادداشت هايش و كتاب هايي را كه فكر مي كرد احيانا مساله ساز باشد از خانه خارج كرد. بعضي ها را تو خانه من و بعضي ها را به جاهاي ديگر منتقل كرد. او مي دانست كه اين تمرد او بي جواب نخواهد ماند. در اين مدت دست نوشت هاي تركي افسانه هاي آذربايجان را به محمد علي فرزانه مي فرستد و مي گويد كه هر طور خودت خواستي با آنها بكن. معلوم است تا نويسنده اي جانش در خطر فوري و حتمي نباشد اين طوري سهل و ساده نوشته هايش را از خود دور نمي كند و اين يادداشت ها هم اكنون پيش فرزانه امانت است.

(از كتاب ؛‌برادرم صمد بهرنگي ؛ -نشر بهرنگي -تبريز. .. )

ادامه دارد...

اميد ميلاني يك بار پيشنهاد خوبي كرد كه داستاني از صمد (به گمانم تلخون) را تايپ كند. اگر دوستان ديگري هم مايل هستند از داستان هاي صمد (به فارسي) يا آثار ديگرش يا عكس هايش بفرستند. من به نام خودشان در وبلاگ صمد بهرنگي خواهم گذاشت.. .

راستي اسامه بن لادن چي شد؟‌كجا رفت؟‌به سر القاعده چي آمد؟‌همه چيز انگار حل شده كه جناب جرج بوش جونيور مي خواهد كار ناتمام جرج بوش سينيور راتمام كند به قيمت جان هزاران عراقي و حدود 200 ميليارد دلار پول مردم امريكا.
از وقتي كه اين جناب سر كار آمده اقتضاد امريكا در حال ركود و سقوط بوده و است. بعد حادثه يازده سپتامبر پيش آمد. بعد جنگ با افعانستان...حالا جنگ با عراق...بعدش نوبت كي مي رسد ؟

شاخ و شانه كشيدن امريكا با اينهمه تانك و توپ و تفنگ و سلاح هاي پيشرفته در برابر ملتي كه بيشتر از ده سال است غذاي درست وحسابي نخورده اند و سالي صد ها هزار نفرشان بر اثر كمبود دارو مي ميرند خيلي مضحك است. به نظرمن اصرار امريكا براي جنگ با عراق هر دليلي مي تواند داشته باشد به غير از علاقه امريكا به دمكرسي در منطقه!.

مردم امريكا و دنيا هم انگاري يادشان رفته كه وقتي عراق داشت بر سر مردم خودش و ايران بمب شيميايي مي ريخت امريكا متحدش بود. اما حالا بعد از سيزده سال يادش آفتاده كه بمب شيميايي بد است . همان طور كه يادشان رفته امريكا حامي طالبان و بن لادن هم بود.
تانك هاي اسراييلي در مقر ياسر عرفات


به دنبال انفجار يك بمب انتحاري در يك اتوبوس و مرگ 5 نفر و زخمي شدن 40 نفر تانك هاي اسراييلي وارد مقر ياسر عرفات شدند و به گزارش بي بي سي
تا بحال دو نفر در اين حمله زخمي شده اند.
در گرماگرم تدارك امريكا براي حمله به عراق ديگر كسي توجهي به اشغال مجدد فلسطين توسط اسراييل ندارد. اسراييل تقريبا وارد تمام شهرهاي فلسطيني شده است. در اين ميان بمب گذاري هاي انتحاري و كشتن مردم بي گناه به فلسطيني ها نه تنها كمك نمي كند بلكه مبارزاتشان راهم مخدوش مي كند و به آن چهره اي تروريستي مي بخشد...

فروغ مي نويسد:

اينجا ، بي قانوني و فقر باعث شده که انسانيت کم رنگ باشد ..افراد زيادي هستند که به خاطر لقمه اي نان ، مرا که سهل است ، خانواده شان را هم مي فروشند .. ارزشها تبديل به ضد ارزش شده اند .. زرنگي يعني بتواني موقعيتت را به هر نحوي حفظ کني .. حتي اگر کسي له شود .. آنچه بي معناست اين است که دم از وجدان بزني
..
من از اين مملکت خواهم رفت .. مي روم جايي که مطمئن باشم اگر کثافت هم هستم به خواست خودم کثافتم نه به جبر زمانه .. مي روم جايي که بتوانم آدمها را به خاطر خودشان دوست داشته باشم يا ازشان بيزار باشم نه اينکه مثل امشب يک نفر مرا زير پايش له کرده باشد و خوب که نگاهش کنم دلم بسوزد و تاسف بخورم بر آنچه که از او يک حيوان ساخته است .. مي روم جايي که بتوانم فرياد بزنم .. از بس در اين کشور ساکت ماندم خناق گرفتم .. اينجا فقط نامش وطن است .. هيچ چيزش مال من نيست .. وقتي نمي توانم در سرزمين مادري ام از يک هم وطن توقع کنم که با من مثل آدم رفتار کند از آن مي روم .. ارزش کشورم تا زماني برايم معنا دارد که وجود من برايش معنا داشته باشد .. در اين خاک که من حتي چهل متر از آن سهم ندارم گور پدر همه چيزش ..مي دانم خيلي ها را عصباني مي کنم .. اما باور کنيد همه آنچه ما به آن دل بسته ايم فقط باد هواست .. چي داريم ؟ خانه ؟ کار؟ آزادي ؟ محبت ؟ انسانيت ؟ هم دلي ؟ چي داريم جز يک مشت تعارفات صد من يه غاز که تا پاي نفعمان به ميان مي آيد به تمامش گند مي زنيم؟ براي من اين اسمش زندگي نيست .. امشب از تمام اين زندان بيزارم .. دلم مي خواهد بروم جايي که بتوانم عشق ، تنفر ، دوستي و همه آنچه مرا از حيوان جدا مي کند معنا کنم .. در اين زندان عين جزاميان که در يک جاي پرت جز خودشان کسي را ندارند و رفتار بد هم را به خاطر زخمهايي که بر تن هم مي بينند و دردش را مي شناسند ، از روي ترحم مي بخشند شده ايم .. هيچ چيز در اين مملکت واقعيت ندارد .. شماها هم رفته ايد آن سر دنيا و به ما بد بختها مي گوييد لنگش کن .. خسته شدم .. راست مي گوييد بياييد ببينيم لنگ کردن آسان است در جايي که مجبوريد براي زنده ماندن ، همه اش خفه باشيد ؟


سايه مي نويسد:

به خودم دلداري مي دم كه از اين پل هوايي كه رد بشم تمومه مي رسم به خونه ،به مكان امن .پله ها كه تموم مي شن ترس مياد سراغم .ترس از ارتفاع كه از بچگي داشتم و ترس از باريكي پل كه به روبروييها جرات مي ده .يكي داره مياد. درست كنار من كه مي رسه، با تمام قدرت توي گوشم فرياد مي كشه.ضربان قلبم يك دفعه بالا مي ره، نزديكه تعادلم رو از دست بدم. دستم رو مي گيرم به نرده هاي پل و برمي گردم نگاهش مي كنم. تند كرده و داره دور مي شه.شايد مي ترسه .شايدمي دونه كه من چقدر دلم ميخوادبكشمش .چقدر دلم مي خواد كه از همون بالا پرتش كنم پايين.چقدر ازش متفرم .از همه شون ، از اون سر بازها ، از اون مرد سامسونت به دست توي تاكسي،ازاين كارگر ترسو و بدبخت .از عقده هاي جنسيشون ، از بيماريهاي روانيشون، از اين كه مجبورم باهاشون تو اين شهر زندگي كنم، از اين كه همه مون از همين هوا تنفس مي كنيم وازاين كه اين فرهنگ ، فرهنگ آزار ضعيف ترها غالب شده ،گسترش پيدا كرده و حتي داره تبليغ مي شه.
به خونه مي رسم .باز به خودم دلداري مي دم "امروز روز من نبود." ويادم مي افته كه هيچ روزي روز من نيست و بغضم مي تركه.
گريه ، آخرين چاره ، آخرين دفاع
.

اين هم از اژدهاي شكلاتي

● وايسادم کنار اتوبان شهيد گمنام ساعت ۷:۴۵ شب.
هر چی ميگم پل گيشا هيچ تاکسيی واينميسه! خاک تو سرشون( تو دلم آی فحش دادم!). آخه پل گيشا نميرن پس کجا ميرن! کردستان؟ خب ديگه همشون که نميرن کردستان! هوا گرگ و ميش بود و درست و حسابی نمي ديدم ماشينی‌که داره مياد چيه؟ مسافر کشه، مزاحمه ، دنبال دوست ميگرده، دنبال Date ميگرده واسه اون شبش، خير خواهه يا فقط ديده يه دختری کنار خيابون وايساده خواسته يه متلک بپرونه!
خلاصه کلافه شده بودم! يه موتوری اومد کنارم وايساد هی وز وز کرد. نگاش نکردم. دور زد، باز وز وز کرد! همون موقع يه ماشين وايساد گفتم پل گيشا...
رفتم جلو و به راننده گفتم آقا پل گيشا؟ گفت بله. در ماشينو باز کردم سوار بشم،همون موقع موتوريه اومد دستشو قشنگ ماليد به باسن مبارک من!!! يعنی چيزی نمونده بود با مخ برم تو شيشه ماشينه!

از شدت حرص و عصبانيت تمام تنم ميلرزيد . من که بهش نگاهم نکردم! چرا فکر ميکرد خيلی مشتاقم؟
برگشتم به يارو نگاه کردم، اشاره ميزد که بيا ديگه! بعدشم گاز داد رفت يه کم جلوتر!
سوار ماشينه شدم، راننده برگشت گفت:- خانوم اون موتوری ميخواست کيفتونو بزنه؟ گفتم:- نه خير اشتباه گرفته بود!
سر چهار راه پشت چراغ قرمز وايساده بوديم. زيپ کيفمو بستم ، موتوريه سر چهار راه وايساده بود. به راننده گفتم:- آقا من الان ميام....
پياده شدم پشت موتوريه وايسادم گفتم:- هی آقا!
يه لبخند مليح زدم، يارو داشت با چشمای باباغوريش نگام ميکرد و احتمالا دلشو هی صابون ميزد، همون موقع کيفمو بلند کردم کوبيدم تو صورتش! با تمام قدرت! از رو موتور افتاد پايين!
چراغ سبز شد! بدو پريدم تو ماشينه! راننده هاج و واج مونده بود! بعد برگشت گفت خانوم دستت درد نکنه!
من فقط لبخند زدم! داشتيم که از چهار راه ميگذشتيم برگشتم نگاش کردم ديدم دماغشو گرفته عينهو لبوی وحشی ولو شده رو زمين !
ديگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم! بايد ميزدم تو دماغش!


بالاخره كنترل هم يك حدي داره. يه جايي آدم ها منفجر مي شن. . يعني ما لياقت زندگي بهتر از اين را نداريم؟

- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت چهارم
(اين قسمت وقسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)

از وبلاگ اميد:
نه صدایِ پایِ سانسور، بلکه هيکلِ ناسازش که از در و پنجره هم‌زمان در حالِ ورودست.
×××××××
و طرفدارانش؟؟؟


- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت سوم
(اين نوشته راهمراه با قسمت هاي قبل دراينجا بخوانيد)


بخشي از يك مقاله صمد بهرنگي:
ضرورت دگرگوني در ادبيات كودكان

- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت دوم
(قسمت اول را دراينجا بخوانيد)

اينك ميلادي در گور

(اين متن را دراينجا بخوانيد)


ياد قربانيان فاجعه 11 سپتامبر و تمام قربانيان جهل و ناآگاهي گرامي باد.



روايت مرگ
ازكتاب.. برادرم صمد بهرنگي...نوشته اسد بهرنگي ....صفحه 225
****************
قيزيل گول اولما يايدي......ساراليب سولما يايدي
بير آيريليق..بير اولوم............هيچ بيري اولمايايدي


ترجمه:
كاشكي گل سرح نمي بود....زرد و پژمرده نمي شد
مرگ وجدايي هر دو.....كاش هر گز نمي بود

(اين متن را دراينجا بخوانيد)

ادموند كوچولو تولدت مبارك......
:‌اي كاش اين هيولا هزار سر داشت.


اگر قهرمان كسي است كه با نوشته هايش با زندگيش ..با عملش و گفتارش روي زندگي ديگران اثر مي گذارد و در ذهنشان تا ابد حك مي شود صمد قهرمان من است...
************************
در مورد مرگ صمد شايعات فراوان است. در اوايل انقلاب فرج سركوهي مقاله اي به طرفداري از فراهتي (يا فلاحتي )شخصي كه با صمد به ارس رفته و پس از مرگ صمد تامدت ها ناپديد بوده وبعد سخنان ضد و نقيضي گفته مي نويسد. آدينه اعتراضات اسد بهرنگي را در اين مورد چاپ نمي كند. اسد بهرنگي در كتابش ؛برادرم صمد بهرنگي؛(نشر بهرنگي- تبريز- ) ؛اين اعتراضات و جواب به سخنان سركوهي و اين كه چرا به نظراو وديگر دوستان صمد اين مرگ مشكوك است را آورده.اسد بهرنگي در مورد مرگ برادرش نظر نمي دهد. او فقط مي خواهد كه فراهتي در يك دادگاه عادلانه حرفش را بزند و به سوالات جواب بدهد.

من به تدريج اين بخش را در اين وبلاگ خواهم آورد.



ن
وش آذر در مطلب امروزش نوشته:

در همين مفهوم صمد بهرنگى كه آموزگار بود، گيرم پاى پياده به روستاها مى‏رفت، گيرم دفتر و كتاب و قلم ميان كودكان پخش مى‏كرد. آيا با اين كار، با اين فداكارى و از خودگذشتگى فقر و گرسنگى و جهل در مملكت ما ورافتاد؟ در ايران نويسندگانى را سراغ دارم مانند هرمز شهدادى، شميم بهار، زكريا هاشمى كه از سياست و مصالح سياسى خود را بركنار نگاه‏داشتند. هيچيك قهرمان نشدند هيچ، حتى كارشان به چاپ دوم نرسيد. يعنى يكى از ملزومات قهرمان شدن در ايران اين است كه به يك حزب، به يك گروه، به يك دسته وابسته باشيد. در اين مفهوم، در اين قالب و چارچوب اگر به صمد بهرنگى از منظر گفتمان قهرمان در فرهنگ سياسى ايران نگاه كنيم، آن مقاله آدينه اهميت پيدا مى‏كند. از اينجا مى‏رسيم به جنبش چپ در ايران. به حماسه سياهكل و جنبش چريكى، و به نظرات بيژن جزنى...

آقاي نوش آذر ...صمد قبل از اينكه جنبش چپي در ايران باشد داستان نوشت و به دهكوره ها رفت ... ساهكل دو سال پس از مرگ صمد اتفاق افتاد. كاش قبل از نوشتن چند تا كتاب مي خوانديد. . نويسندگاني هم كه نام برده ايد معروف نبودنشان براي اين است كه كارشان اثري روي مردم ندارد. نه اينكه جزو جنبش چپ با راست نيستند.


*******
يك صفحه درست كرده ام براي صمد كه فعلا كامل نيست اما دو مطلب در آن نوشته ام:
چرا صمدرا دوست دارم
چرا با حرف هاي نوش آذر مخالفم


به مرور مطالب مربوط به صمد را در آنجا خواهم گذاشت
اميد ميلاني:

...يک بارِ ديگر بخوان تمامِ اين نوشته‌ها را، حرفِ نوش‌آذر اين نيست که صمد قهرمان بود يا نبود، يا آن‌که بايد پاس داشت‌اش يا نه، بل‌که او راهِ نجاتِ انسان را در روزمره‌گی و عدمِ تعهد می‌بيند، و اين را تبليغ می‌کند، و آنان‌که مشغولِ مذمتِ چپ‌اند نيز، در حقيقت، در مذمتِ تغيير است که سخن می‌گويند. پيش‌نهادِ‌ آنان به ما اين‌است که چشمِ‌مان را بر مشکلات و مصائبِ ديگران ببنديم، پيش‌نهادِشان اين است که آن هزاران نفری که آن پايين در خيابان‌ها می‌لولند را فراموش کنيم، آن صدها نفری که در اسرائيل و فلسطين هرروز می‌ميرند را، و آن هزاران نفری که به‌زودی در عراق يا در همين ايران خواهند مرد را، و ميليون‌ها گرسنه‌یِ جهان را، و ميلياردها انسانِ مظلومِ جهان را؛ و می‌خواهند در اين فراموشی به زنده‌گی‌یِ خود بپردازيم
....

امروز وقتي شمع ها را درخانه ها ديدم فهميدم كه مي شود پرنده را كشت اما پرواز را هرگز...

مي شود جلوي پنجره پرده سياه كشيد اما جلوي طلوع خورشيد رانمي شود گرفت.
دوست گرانقدري برايم اين مطلب را ارسال كرده:

كسي با شما نبوده است آقاي نوش آذر

من حرفي نميزنم اجازه بدهيم عروسك سخنگو چند كلمه حرف بزند:

من نوشته هاي آقاي ”بهرنگ“ را از اول تا آخر خواندم و ديدم راستي راستي قصه ي خوبي درست كرده اما بعضي از جمله هايش با دستور زبان فارسي جور در نميآيد. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله هاي او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطي چيزي در جمله بندي و تركيب كلمه ها و استعمال حرف اضافه ها ديده شود، گناه من است، آن بيچاره را ديگر سرزنش نكنيد كه چرا فارسي بلد نيست. شايد خود او هم خوش ندارد به زباني قصه بنويسد كه بلدش نيست. اما چاره اش چيست؟ هان؟
حرف آخرم اين كه هيچ بچه ي عزيز دردانه و خودپسندي حق ندارد قصه ي من و اولدوز را بخواند بخصوص بچه هاي ثروتمندي كه وقتي توي ماشين سواريشان مينشينند، پز ميدهند و خودشان را يك سر و گردن از بچه هاي ولگرد و فقير كنار خيابان ها بالاتر مي بينند و به بچه هاي كارگر هم محل نمي گذارند. آقاي ”بهرنگ“ خودش گفته كه قصه هاش را بيشتر براي همان بچه هاي ولگرد و فقير و كارگر مينويسد. البته بچه هاي بد و خودپسند هم ميتوانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه هاي آقاي ”بهرنگ“ را بخوانند. بهم قول داده.
دوست همه ي بچه هاي فهميده:

عروسك سخنگو

قصه هاي بهرنگ، اولدوز و عروسك سخنگو، صمد بهرنگي، چاپ 58

صمد را زندگيش قهرمان كرد نه مرگش...


۱۴ سال از قتل عام زندانيان سياسي در ايران مي گذرد. در کتاب خاطرات آيت الله منتظري نوشته شده که در همان دوسه روز اول نزديک به سه هزار نفر اعدام شدند. تعداد واقعي نزديک به سي هزار نفر تخمين زده مي شود.
زندانيان گروه بندي شده بودند و در دادگاه هاي يک دقيقه اي محاکمه مي شدند. اگر از موضع خود توبه مي کردند که هيچ و گر نه اعدام مي شدند. جايي خواندم که اعدامي ها پس از حکم دادگاه در يک صف به اتاقي براي نوشتن وصيت نامه مي رفنتد. و اتفاق افتاده که چون همه چشم بندداشتند کساني اشتباهي به صف اعدام رفته اند و تا معلوم بشود که اعدامي نيستند جانشان را از دست داده بودند.
سايت ديدگاه پارسال در اين مورد گزارش مفصلي نوشته بود که اگر امسال هم بگذارد خيلي خوب مي شود. گر چه خواندنش شوکه آور است . در زندان گوهر دشت کرج در زير زمين سالن اعدام داشته اند که در يک آن چند نفر را با هم دار مي زدند. در زندان اوين در استخر به طور دسته جمعي اعدام مي کرده اند. . اجساد در کاميون هاي حمل گوشت گذاشته مي شده و در گور هاي جمعي دفن مي شده اند. يکي از اين گور هاي جمعي در خاوران است که بعد از باريدن باران خاک ها به کنا ر مي رود و اجساد معلوم مي شوند . خانواده ها مي آيند و در ميان اجساد به دنبال فرزندشان مي گردند.
جاي ديگري خوانده بودم که عده اي از گروه هاي چپ در حال اعدام شروع به خواندن سرود مي کنند . همه به ۸۰۰ ضربه شلاق محکوم و بعد از اجراي حکم اعدام مي شوند. باز گفته مي شود که عده اي هم در برج هاي اوين با گاز يا انفجار کشته شده اند. يعني وسط زنداني ها بمب انداخته اند و بعد اعلام شده که ساختمان منفجر شده.طبق معمول هم براي اينکه دختران به بهشت نروند قبل از اعدام بهشان تجاوز ميشده .

حکم اعدام به خودي خود حکمي است غير انساني و بايد لغو شود. حتي براي جنايتکاران. اينها که خيلي هاشان دانش آموز و دانشجو بودند و جرمشان فقط طرز فکرشان بود. اما به اين شکل شنيع کشتن حرف ديگري است. مي خواهم بدانم در کجاي اين کار انسانيت نهفته است؟ مي خواهم بدانم کدام انسان از چنين عملي دفاع مي کند؟

من باورم نمي شود که انساني چنين کارهايي بکند. هميشه فکر مي کنم چطورممکن است انساني يک انسان ديگر را شکنجه کند؟‌بهش تجاوز کند؟‌بکشد؟ چه چيزي ذهن يک انسان را براي چنين قساوتي آماده مي کند؟ حتي در آن دوران هم از اين قساوت خبر نداشتيم ونمي دانستيم در زندان ها چه مي گذرد. حالا که مي دانيم نوشتن و ياد کردن کمترين کاري است که از دستمان بر ميآيد..
يادشان گرامي باد...


شما هم اگر دوست داريد شمعي به يادشان روشن کنيد مي توانيداين شمع را کپي کنيد.

در ضمن متن فتوا را در اينجا مي توانيد بخوانيد. با تشكر از اميد كه اين را در سايتش گذاشته بود.

عكس هايي از گورستان دسته جمعي خاوران را در اينجا مي توانيد ببينيد.




اين دو خبر را دوست بسيار عزيزي برايم ارسال كرده است
منبع هر دو خبر روزنامه ايران 13 شهريور است. (ص 26)

۱۲ماه حبس و ۵۰ ضربه شلاق به‌خاطر توهين به يك شاكي خصوصي براي پسربچه‌ي 14 ساله!
در تهران‌پارس اين پسر چهارده سال به آقايي توهين كرده است و ظاهراً به يكي از
مقامات هم در اين درگيري لفظي توهين كرده است. به همين دليل ساده حتي بعد از ابراز ندامت و پشيماني به حبس و شلاق محكوم شده است.

الآن ديدم كه غروب هم متن اين خبر را (كامل تر)‌در وبلاگش گذاشته.

تاييد شدن حكم افسانه‌ي نوروزي
افسانه‌ نوروزي به خاطر دفاع از خود رييس حراست كيش را به قتل رسانده است البته در خبر روزنامه‌ي ايران هيچ اشاره‌ي به شغل مقتول نشده است مسلماً اگر مقتول هر كس ديگري بود امروز افسانه‌ نوروزي به عنوان يك زن قهرمان كه در خانه‌ي خود و در حالي كه شوهرش را مقتول به ماموريت فرستاده بود و براي تجاوز به زن اش به خانه‌ي
آنها رفته بود به قتل رسانده است به عنوان يك شير زن مورد تقدير قرار مي‌گرفت اما
حالا فقط به دليل شغل مقتول اين زن بايد اعدام شود.


همه در برابر قانون يكسانند به شرطي كه آقازاده باشند.
دفاع از ناموس خوب است اما براي همسايه

آقا كسي دعوتتان كرد خانه اش نرويد بخصوص اگر دست اندر كار!! باشد. اگر خواست بهتان تجاوز كند مثلا مي خواهيد چکار کنيد؟ اگر ازخودتان دفاع كنيد و بلايي سرش بيايد اعدام مي شويد. رضايت بدهيد سنگسار مي شويد . البته دمتان به جايي وصل باشد حرف ديگري است. آنوقت قوانين فرق مي كند.





حسن آقا در مطلبي كه براي گويا نيوز فرستاده به بسته شدن وبلاگ هيس و تيغ سانسور بر گردن وبلاگ نويسان اشاره كرده..

در ضمن حسن آقا در وبلاگش بحثي در مورد سانسور ومطالب مندرج در وبلاگ عمومي راه انداخته. اميدوارم همه نظرشان را بنويسند تا به نتيجه اي برسد. اين بحث به دنبال نوشته فضول در مورد حد آزادي و لزوم رعايت اخلاقيات جواب هاي بعد از آن به ميان كشيده شد...



امروز در خبري خواندم كه دولت ايران به بهانه اينكه جسد مسلمان نبايد سوزانده شود جسد فرهاد را مي خواهد به ايران منتقل كند. خبر خيلي عجيب و باور نكردني است و اميدوارم درست نباشد. اما در عين حال ياد گرفته ايم كه از هيچ كار دولت فخيمه تعجب نكنيم. يكي بهتان مي گفت جواني را مي خواهند از كوه پرت كنند پايين باورتان مي شد؟
احالا اين كه جاي خود دارد.

اميدوارم مراسم به خاك سپاري فرهاد طبق آخرين ميل خودش برگزار شود.



فرهــــــــــــــاد نيز از ميان ما رفت...
يادش گـرامـي بـاد......






فرهاد خواننده مردمي ديروز به دنبال يک بيماري طولاني چند روز پس از بستري شدنش در بيمارستاني در پاريس در گذشت.

محبوبيت فرهاد در ميان نسل قديم و جديد تامل برانگيز است. او پس از انقلاب دو آلبوم بيشتر منتشر نکرد. همواره به اصولي که از آن دفاع مي کرد احترام گذاشت. مانند گوگوش و خيلي هاي ديگر ...روضه رضوان به دو گندم نفروخت.....با فقر و بدبختي سر کرد ولي مجيز گو و مبلغ استبداد نشد. حتي در بستر مرگ نيز حاضر به مصاحبه با بي بي سي نشد و گفت که همه چيز را در باره زندگيش در ترانه هايش گفته است.
بنا به وصيت فرهاد جسدش روز سه شنبه سوزانده خواهد شد و خاکسترش در رود سن پخش خواهد گرديد.

تا کي گورستان پرلاشز و رود سن بايد پذيراي عزيزان ما باشند؟

فرهاد هميشه با ترانه هايش جاودانه خواهد ماند....