- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت پنجم
(قسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)
حالا چرا خيلي ها به گفته هاي ايشان ايمان ندارند و بر قضيه مشكوكند:
تابستان 47 در زندگي صمد فصل سرنوشت سازي بود. قبلا نيز گفتم صمد به تهران رفت تا كتاب الفبا را براي سازماني كه آن وقت ها؛كميته پيكار جهاني با بي سوادي؛ناميده مي شد( اين نام گنده گويي بيش نبود) و اين نان را جلال با نيت خير و محبتي كه به مردم آذربايجان دراشت در دامن صمد گذاشت
صمد با آرزوهايي به تهران رفت. ولي يك هو ديد كه مسئولين ريز و درشت اين سازمان با اين وسيله قصد درشت نمايي خود پيش ارباب دارند. صمد نردباني بيش نيست. پيشنهاد پول كلان نيز از اين جهت است. با اين كه به آن پول نياز شديد داشت از خيرش يا بهتر بگوييم از شرش گذشت و به تبريز آمد و برگشت به محل خدمتش و حاضر نشد ديگر به تهران برود. كميته طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از وزارت آموزش و پرورش تقاضاي تمديد ماموريت صمد را مي كند و وزارت آموزش و پرورش موافقت خود را طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) به آموزش و پرورش آذربايجان ابلاغ مي كند.ولي صمد كه قصد رفتن به تهران را نداشت و پيش خود همكاري با كميته را تمام شده مي دانست د رتاريخ 16/2/47 نامه اي به اداره آذرشهر نوشت و درآن ذكر كرد كه :
به علت ناراحتي هاي خانوادگي و عدم سازگاري مزاج ناساز حقير با آب و هواي محل ماموريت براي حقير ممكن نيست كه به تهران بروم. به علاوه براي تهيه كتاب مخصوص الفبا (موضوع ماموريت هاي مذكور)احتياجي ديگر به بودن من در تهران نيست.
بعد صمد مستقيما يا امضاي ليلي ايمن (آهي) نامه اي يا شماره (شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از كميته دريافت مي دارد كه در آن تصريح شده بود كه كتاب حاصل كار گروهي مولفان اين مركز بوده و نمي بايستي از آن مركز خارج شودو از او خواسته شده بود كه اين كتاب را هر چه زودتر به كميته برگرداند.
صمد براي اين كه مدعيان را از سر خود و اكند برمي دارد و در 7 برگي چيزهايي مي نويسد وبه عنوان اينكه كتاب همه اش همين است به كميته مي فرستد.
در تاريخ 8/3/47 نامه اي همراه با7 برگي ارسالي صمد با اين متن به دست او مي رسد:
آقاي صمد بهرنگي
متاسفانه يادداشت هاي ارسالي شما به كار تاليف نمي آيد و عينا به ضميمه اعاده مي شود
قائم مقام مديرعامل- ميرهاشمي امضا5/3/47(شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو)
و اين آخرين اخطار كتبي و رسمي به صمد است.
بعد از مدتي اخطارهاي شفاهي به وسيله شعبه پيكار در تبريز به صمد مي رسد. وقتي يقين مي كنند كه صمد به هيچكدام اينها وقعي نخواهد نهاد در اوايل شهريور 47 در خانه صمد زده مي شود (تاريخ دقيقش را يادم نيست). درست در همان وقت صمد كتاب مورد بحث را در يك ساك كوچك كوله پشتي مانندي گذاشته و قصد خروج از خانه را داشت. مي خواست آن را ببرد و به دست كاظم سعادتي بسپارد. صمد ساك را كنار ديوار در راهرو مي گذارد و دررا باز مي كند. با چهار نفر لباس شخصي رو برو مي شود كه يكي ترك بوده و بقيه فارس. بدون تعارف مي آيند تو. در همان پشت در كتاب را از صمد طلب مي كنند. صمد بعد مي فهمد كه يكي از آن چهار نفر تيمسار باز نشسته است. احتمالا او مديرعامل كميته پيكار بوده است.و اين مي رساند كه چاپ كتاب براي كميته از اهميت خاصي برخوردار بوده.چون آنها براي اينكه خود را بزرگ كنند موضوع كتاب را يك كلاغ و چهل كلاغ كرده و به اطلاع مقامات خيلي بالاتر از خود رسانده بودند. و الا دليلي نداشت تيمسار مدير عامل كميته پيكار كه حتي نامه را قائم مقامش امضا مي كرد بلند شود بيايد در خانه صمد و آن هم غافلگيرانه و به آن صورت.
بعد ها صمد گفت :
؛در مانده بودم كه به اينها چه بگويم. كتاب توي ساك بغل ديوار در جلو چشم چهار نفرشان بود و چگونه آن را انكار كنم. خودم را نباختم و با قاطعيت منكر كتاب شدم و گفتم كتاب همان بوده كه به خودم برگردانده اند. يكي زبان نرم باز كرد و از پولي كه كتاب عايد من خواهد كرد سخن گفت. ديگري تهديد كرد كه اگر همين الآن كتاب را ندهي برايت گران تمام مي شود و از اين حرف ها . ولي من رويشان ايستادم. تيمسار بازنشسته با خنده كه در آن هم تهديد بود و هم تطميع و هم شوخي گفت :خودت را به ترك خري نزن.كتاب را بده. ما به اين سادگي ها ول كن نيستيم.؛
من گفتم چيزي را كه خودتان برگردانده ايد چطوري دوباره به شما بدهم.
مذاكره تو راهرو خانه ده دقيقه اي طول مي كشد. آنها صمد را برداشته با خودشان مي برند. تو كوچه صمد كمي جلو مي افتد و در خانه مرا مي زند (آن وقت ها خانه من و صمد دو خانه بيشتر فاصله نداشت) خودم رفتم درراباز كردم. صمد يواش و سريع گفت ما مي رويم. تو بلافاصله ساكي را كه تو راهرو گذاشتم توش كتاب الفبا است بردار ببر بده به كاظم. همين الان ببر. گفتم كجا مي روي چي شده ؟گفت بعدا مي گويم. رفت. آمدم بيرون. او را با چهار نفر ديدم كه از كوچه پيجيدند و رفتند.
آن شب صمد به خانه نيامد. مادر هم چيزي نمي دانست. گفتم صمد تو خانه دوستش ميهمان است. صبح ساعت 6 صمد تلفن كرد .گفت كه نگراني نيست. در خانه دوستي هستيم. نزديكي هاي ظهر صمد برگشت. سخت تو فكر بود. جريان را پرسيدم.
فقط گفت: اينها دست بردار نيستندو كتاب را مي خواهند ولي من كتاب را نخواهم داد و تهديد مي كردند مي گفتند برنامه كتاب رديف شده است. به عرض مقامات بالاتر نيز رسيده است.- احتمالا منظور از مقامات بالاتر خواهر شاه بود ه باشد- اگر نخواستي اسمت را روي كتاب نمي گذاريم ولي اين كتاب بايد چاپ شود. ولي من وجود كتاب را انكار كردم گفتم كتاب همان 7 صفحه است. بالاخره گفتند برمي گرديم تهران. تو هم فكرهايت را خوب بكن. گذاشتند و رفتند.
صمد بعد از اين اتفاق سريع دست به كار شد. بسياري از يادداشت هايش را پاره كرد.. دست نويس كتاب هاي چاپ نشده اش و بعضي يادداشت هايش و كتاب هايي را كه فكر مي كرد احيانا مساله ساز باشد از خانه خارج كرد. بعضي ها را تو خانه من و بعضي ها را به جاهاي ديگر منتقل كرد. او مي دانست كه اين تمرد او بي جواب نخواهد ماند. در اين مدت دست نوشت هاي تركي افسانه هاي آذربايجان را به محمد علي فرزانه مي فرستد و مي گويد كه هر طور خودت خواستي با آنها بكن. معلوم است تا نويسنده اي جانش در خطر فوري و حتمي نباشد اين طوري سهل و ساده نوشته هايش را از خود دور نمي كند و اين يادداشت ها هم اكنون پيش فرزانه امانت است.
(از كتاب ؛برادرم صمد بهرنگي ؛ -نشر بهرنگي -تبريز. .. )
ادامه دارد...
Posted by
gol
on Sunday, September 22, 2002
- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت پنجم
(قسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)
حالا چرا خيلي ها به گفته هاي ايشان ايمان ندارند و بر قضيه مشكوكند:
تابستان 47 در زندگي صمد فصل سرنوشت سازي بود. قبلا نيز گفتم صمد به تهران رفت تا كتاب الفبا را براي سازماني كه آن وقت ها؛كميته پيكار جهاني با بي سوادي؛ناميده مي شد( اين نام گنده گويي بيش نبود) و اين نان را جلال با نيت خير و محبتي كه به مردم آذربايجان دراشت در دامن صمد گذاشت
صمد با آرزوهايي به تهران رفت. ولي يك هو ديد كه مسئولين ريز و درشت اين سازمان با اين وسيله قصد درشت نمايي خود پيش ارباب دارند. صمد نردباني بيش نيست. پيشنهاد پول كلان نيز از اين جهت است. با اين كه به آن پول نياز شديد داشت از خيرش يا بهتر بگوييم از شرش گذشت و به تبريز آمد و برگشت به محل خدمتش و حاضر نشد ديگر به تهران برود. كميته طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از وزارت آموزش و پرورش تقاضاي تمديد ماموريت صمد را مي كند و وزارت آموزش و پرورش موافقت خود را طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) به آموزش و پرورش آذربايجان ابلاغ مي كند.ولي صمد كه قصد رفتن به تهران را نداشت و پيش خود همكاري با كميته را تمام شده مي دانست د رتاريخ 16/2/47 نامه اي به اداره آذرشهر نوشت و درآن ذكر كرد كه :
به علت ناراحتي هاي خانوادگي و عدم سازگاري مزاج ناساز حقير با آب و هواي محل ماموريت براي حقير ممكن نيست كه به تهران بروم. به علاوه براي تهيه كتاب مخصوص الفبا (موضوع ماموريت هاي مذكور)احتياجي ديگر به بودن من در تهران نيست.
بعد صمد مستقيما يا امضاي ليلي ايمن (آهي) نامه اي يا شماره (شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از كميته دريافت مي دارد كه در آن تصريح شده بود كه كتاب حاصل كار گروهي مولفان اين مركز بوده و نمي بايستي از آن مركز خارج شودو از او خواسته شده بود كه اين كتاب را هر چه زودتر به كميته برگرداند.
صمد براي اين كه مدعيان را از سر خود و اكند برمي دارد و در 7 برگي چيزهايي مي نويسد وبه عنوان اينكه كتاب همه اش همين است به كميته مي فرستد.
در تاريخ 8/3/47 نامه اي همراه با7 برگي ارسالي صمد با اين متن به دست او مي رسد:
آقاي صمد بهرنگي
متاسفانه يادداشت هاي ارسالي شما به كار تاليف نمي آيد و عينا به ضميمه اعاده مي شود
قائم مقام مديرعامل- ميرهاشمي امضا5/3/47(شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو)
و اين آخرين اخطار كتبي و رسمي به صمد است.
بعد از مدتي اخطارهاي شفاهي به وسيله شعبه پيكار در تبريز به صمد مي رسد. وقتي يقين مي كنند كه صمد به هيچكدام اينها وقعي نخواهد نهاد در اوايل شهريور 47 در خانه صمد زده مي شود (تاريخ دقيقش را يادم نيست). درست در همان وقت صمد كتاب مورد بحث را در يك ساك كوچك كوله پشتي مانندي گذاشته و قصد خروج از خانه را داشت. مي خواست آن را ببرد و به دست كاظم سعادتي بسپارد. صمد ساك را كنار ديوار در راهرو مي گذارد و دررا باز مي كند. با چهار نفر لباس شخصي رو برو مي شود كه يكي ترك بوده و بقيه فارس. بدون تعارف مي آيند تو. در همان پشت در كتاب را از صمد طلب مي كنند. صمد بعد مي فهمد كه يكي از آن چهار نفر تيمسار باز نشسته است. احتمالا او مديرعامل كميته پيكار بوده است.و اين مي رساند كه چاپ كتاب براي كميته از اهميت خاصي برخوردار بوده.چون آنها براي اينكه خود را بزرگ كنند موضوع كتاب را يك كلاغ و چهل كلاغ كرده و به اطلاع مقامات خيلي بالاتر از خود رسانده بودند. و الا دليلي نداشت تيمسار مدير عامل كميته پيكار كه حتي نامه را قائم مقامش امضا مي كرد بلند شود بيايد در خانه صمد و آن هم غافلگيرانه و به آن صورت.
بعد ها صمد گفت :
؛در مانده بودم كه به اينها چه بگويم. كتاب توي ساك بغل ديوار در جلو چشم چهار نفرشان بود و چگونه آن را انكار كنم. خودم را نباختم و با قاطعيت منكر كتاب شدم و گفتم كتاب همان بوده كه به خودم برگردانده اند. يكي زبان نرم باز كرد و از پولي كه كتاب عايد من خواهد كرد سخن گفت. ديگري تهديد كرد كه اگر همين الآن كتاب را ندهي برايت گران تمام مي شود و از اين حرف ها . ولي من رويشان ايستادم. تيمسار بازنشسته با خنده كه در آن هم تهديد بود و هم تطميع و هم شوخي گفت :خودت را به ترك خري نزن.كتاب را بده. ما به اين سادگي ها ول كن نيستيم.؛
من گفتم چيزي را كه خودتان برگردانده ايد چطوري دوباره به شما بدهم.
مذاكره تو راهرو خانه ده دقيقه اي طول مي كشد. آنها صمد را برداشته با خودشان مي برند. تو كوچه صمد كمي جلو مي افتد و در خانه مرا مي زند (آن وقت ها خانه من و صمد دو خانه بيشتر فاصله نداشت) خودم رفتم درراباز كردم. صمد يواش و سريع گفت ما مي رويم. تو بلافاصله ساكي را كه تو راهرو گذاشتم توش كتاب الفبا است بردار ببر بده به كاظم. همين الان ببر. گفتم كجا مي روي چي شده ؟گفت بعدا مي گويم. رفت. آمدم بيرون. او را با چهار نفر ديدم كه از كوچه پيجيدند و رفتند.
آن شب صمد به خانه نيامد. مادر هم چيزي نمي دانست. گفتم صمد تو خانه دوستش ميهمان است. صبح ساعت 6 صمد تلفن كرد .گفت كه نگراني نيست. در خانه دوستي هستيم. نزديكي هاي ظهر صمد برگشت. سخت تو فكر بود. جريان را پرسيدم.
فقط گفت: اينها دست بردار نيستندو كتاب را مي خواهند ولي من كتاب را نخواهم داد و تهديد مي كردند مي گفتند برنامه كتاب رديف شده است. به عرض مقامات بالاتر نيز رسيده است.- احتمالا منظور از مقامات بالاتر خواهر شاه بود ه باشد- اگر نخواستي اسمت را روي كتاب نمي گذاريم ولي اين كتاب بايد چاپ شود. ولي من وجود كتاب را انكار كردم گفتم كتاب همان 7 صفحه است. بالاخره گفتند برمي گرديم تهران. تو هم فكرهايت را خوب بكن. گذاشتند و رفتند.
صمد بعد از اين اتفاق سريع دست به كار شد. بسياري از يادداشت هايش را پاره كرد.. دست نويس كتاب هاي چاپ نشده اش و بعضي يادداشت هايش و كتاب هايي را كه فكر مي كرد احيانا مساله ساز باشد از خانه خارج كرد. بعضي ها را تو خانه من و بعضي ها را به جاهاي ديگر منتقل كرد. او مي دانست كه اين تمرد او بي جواب نخواهد ماند. در اين مدت دست نوشت هاي تركي افسانه هاي آذربايجان را به محمد علي فرزانه مي فرستد و مي گويد كه هر طور خودت خواستي با آنها بكن. معلوم است تا نويسنده اي جانش در خطر فوري و حتمي نباشد اين طوري سهل و ساده نوشته هايش را از خود دور نمي كند و اين يادداشت ها هم اكنون پيش فرزانه امانت است.
(از كتاب ؛برادرم صمد بهرنگي ؛ -نشر بهرنگي -تبريز. .. )
ادامه دارد...
(قسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)
حالا چرا خيلي ها به گفته هاي ايشان ايمان ندارند و بر قضيه مشكوكند:
تابستان 47 در زندگي صمد فصل سرنوشت سازي بود. قبلا نيز گفتم صمد به تهران رفت تا كتاب الفبا را براي سازماني كه آن وقت ها؛كميته پيكار جهاني با بي سوادي؛ناميده مي شد( اين نام گنده گويي بيش نبود) و اين نان را جلال با نيت خير و محبتي كه به مردم آذربايجان دراشت در دامن صمد گذاشت
صمد با آرزوهايي به تهران رفت. ولي يك هو ديد كه مسئولين ريز و درشت اين سازمان با اين وسيله قصد درشت نمايي خود پيش ارباب دارند. صمد نردباني بيش نيست. پيشنهاد پول كلان نيز از اين جهت است. با اين كه به آن پول نياز شديد داشت از خيرش يا بهتر بگوييم از شرش گذشت و به تبريز آمد و برگشت به محل خدمتش و حاضر نشد ديگر به تهران برود. كميته طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از وزارت آموزش و پرورش تقاضاي تمديد ماموريت صمد را مي كند و وزارت آموزش و پرورش موافقت خود را طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) به آموزش و پرورش آذربايجان ابلاغ مي كند.ولي صمد كه قصد رفتن به تهران را نداشت و پيش خود همكاري با كميته را تمام شده مي دانست د رتاريخ 16/2/47 نامه اي به اداره آذرشهر نوشت و درآن ذكر كرد كه :
به علت ناراحتي هاي خانوادگي و عدم سازگاري مزاج ناساز حقير با آب و هواي محل ماموريت براي حقير ممكن نيست كه به تهران بروم. به علاوه براي تهيه كتاب مخصوص الفبا (موضوع ماموريت هاي مذكور)احتياجي ديگر به بودن من در تهران نيست.
بعد صمد مستقيما يا امضاي ليلي ايمن (آهي) نامه اي يا شماره (شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از كميته دريافت مي دارد كه در آن تصريح شده بود كه كتاب حاصل كار گروهي مولفان اين مركز بوده و نمي بايستي از آن مركز خارج شودو از او خواسته شده بود كه اين كتاب را هر چه زودتر به كميته برگرداند.
صمد براي اين كه مدعيان را از سر خود و اكند برمي دارد و در 7 برگي چيزهايي مي نويسد وبه عنوان اينكه كتاب همه اش همين است به كميته مي فرستد.
در تاريخ 8/3/47 نامه اي همراه با7 برگي ارسالي صمد با اين متن به دست او مي رسد:
آقاي صمد بهرنگي
متاسفانه يادداشت هاي ارسالي شما به كار تاليف نمي آيد و عينا به ضميمه اعاده مي شود
قائم مقام مديرعامل- ميرهاشمي امضا5/3/47(شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو)
و اين آخرين اخطار كتبي و رسمي به صمد است.
بعد از مدتي اخطارهاي شفاهي به وسيله شعبه پيكار در تبريز به صمد مي رسد. وقتي يقين مي كنند كه صمد به هيچكدام اينها وقعي نخواهد نهاد در اوايل شهريور 47 در خانه صمد زده مي شود (تاريخ دقيقش را يادم نيست). درست در همان وقت صمد كتاب مورد بحث را در يك ساك كوچك كوله پشتي مانندي گذاشته و قصد خروج از خانه را داشت. مي خواست آن را ببرد و به دست كاظم سعادتي بسپارد. صمد ساك را كنار ديوار در راهرو مي گذارد و دررا باز مي كند. با چهار نفر لباس شخصي رو برو مي شود كه يكي ترك بوده و بقيه فارس. بدون تعارف مي آيند تو. در همان پشت در كتاب را از صمد طلب مي كنند. صمد بعد مي فهمد كه يكي از آن چهار نفر تيمسار باز نشسته است. احتمالا او مديرعامل كميته پيكار بوده است.و اين مي رساند كه چاپ كتاب براي كميته از اهميت خاصي برخوردار بوده.چون آنها براي اينكه خود را بزرگ كنند موضوع كتاب را يك كلاغ و چهل كلاغ كرده و به اطلاع مقامات خيلي بالاتر از خود رسانده بودند. و الا دليلي نداشت تيمسار مدير عامل كميته پيكار كه حتي نامه را قائم مقامش امضا مي كرد بلند شود بيايد در خانه صمد و آن هم غافلگيرانه و به آن صورت.
بعد ها صمد گفت :
؛در مانده بودم كه به اينها چه بگويم. كتاب توي ساك بغل ديوار در جلو چشم چهار نفرشان بود و چگونه آن را انكار كنم. خودم را نباختم و با قاطعيت منكر كتاب شدم و گفتم كتاب همان بوده كه به خودم برگردانده اند. يكي زبان نرم باز كرد و از پولي كه كتاب عايد من خواهد كرد سخن گفت. ديگري تهديد كرد كه اگر همين الآن كتاب را ندهي برايت گران تمام مي شود و از اين حرف ها . ولي من رويشان ايستادم. تيمسار بازنشسته با خنده كه در آن هم تهديد بود و هم تطميع و هم شوخي گفت :خودت را به ترك خري نزن.كتاب را بده. ما به اين سادگي ها ول كن نيستيم.؛
من گفتم چيزي را كه خودتان برگردانده ايد چطوري دوباره به شما بدهم.
مذاكره تو راهرو خانه ده دقيقه اي طول مي كشد. آنها صمد را برداشته با خودشان مي برند. تو كوچه صمد كمي جلو مي افتد و در خانه مرا مي زند (آن وقت ها خانه من و صمد دو خانه بيشتر فاصله نداشت) خودم رفتم درراباز كردم. صمد يواش و سريع گفت ما مي رويم. تو بلافاصله ساكي را كه تو راهرو گذاشتم توش كتاب الفبا است بردار ببر بده به كاظم. همين الان ببر. گفتم كجا مي روي چي شده ؟گفت بعدا مي گويم. رفت. آمدم بيرون. او را با چهار نفر ديدم كه از كوچه پيجيدند و رفتند.
آن شب صمد به خانه نيامد. مادر هم چيزي نمي دانست. گفتم صمد تو خانه دوستش ميهمان است. صبح ساعت 6 صمد تلفن كرد .گفت كه نگراني نيست. در خانه دوستي هستيم. نزديكي هاي ظهر صمد برگشت. سخت تو فكر بود. جريان را پرسيدم.
فقط گفت: اينها دست بردار نيستندو كتاب را مي خواهند ولي من كتاب را نخواهم داد و تهديد مي كردند مي گفتند برنامه كتاب رديف شده است. به عرض مقامات بالاتر نيز رسيده است.- احتمالا منظور از مقامات بالاتر خواهر شاه بود ه باشد- اگر نخواستي اسمت را روي كتاب نمي گذاريم ولي اين كتاب بايد چاپ شود. ولي من وجود كتاب را انكار كردم گفتم كتاب همان 7 صفحه است. بالاخره گفتند برمي گرديم تهران. تو هم فكرهايت را خوب بكن. گذاشتند و رفتند.
صمد بعد از اين اتفاق سريع دست به كار شد. بسياري از يادداشت هايش را پاره كرد.. دست نويس كتاب هاي چاپ نشده اش و بعضي يادداشت هايش و كتاب هايي را كه فكر مي كرد احيانا مساله ساز باشد از خانه خارج كرد. بعضي ها را تو خانه من و بعضي ها را به جاهاي ديگر منتقل كرد. او مي دانست كه اين تمرد او بي جواب نخواهد ماند. در اين مدت دست نوشت هاي تركي افسانه هاي آذربايجان را به محمد علي فرزانه مي فرستد و مي گويد كه هر طور خودت خواستي با آنها بكن. معلوم است تا نويسنده اي جانش در خطر فوري و حتمي نباشد اين طوري سهل و ساده نوشته هايش را از خود دور نمي كند و اين يادداشت ها هم اكنون پيش فرزانه امانت است.
(از كتاب ؛برادرم صمد بهرنگي ؛ -نشر بهرنگي -تبريز. .. )
ادامه دارد...
No comments:
Post a Comment