Thursday, May 23, 2002
يك شعر با مناسبت.:
ديدار (شفيعي کدکني)
۱
ديدي که باز هم
صد گونه گشت و بازي ايام
يک بيضه در کلاهش نشکست؟
اين معجزه است . سحر و فسون نيست:
چندين که ؛عرض شعبده با راز کرد؛*
زان ساليان و روزان
روزي که خيل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست:
سال کتابسوزان
با مرده باد آتش
و زنده باد باد (از هر طرف که آيد)
مهلت به جمع روسپيان دادند
ما در صف گدايان
خرمن خرمن گرسنگي و فقر
از مزرع کرامت اين عيسي صليب نديده
با داس هر هلال دروديم
بانگ رساي ملحد پيري را از دور مي شنيديم
آهنگ ديگري داشت فريادهاي او
۲
هزار پرسش بي پاسخ از شما دارم:
گروه مژده رسانان اين مسيح جديد
شفا دهنده بيمارهاي مصنوعي
ميان خيمه نور زنداني
و هفت کشور از معجزات او لبريز.
کسي نگفت و نپرسيد از شما يکبار:
ميان اينهمه کور و کوير و تشنه و خشک
کجاست شرم و شرف ؟تامسيحتان بيند:
و لکه هاي بهارش را از اين کوير
از اين ناگزير بزدايد
و مثل قطره زردي ز ابر جادوئيش
به خاک راه چکد؟
کدام روح بهاران؟کدام ابر و نسيم؟
مگر نمي بيند:
عبور وحشت و شرم است در عروق درخت:
هجوم نفرت و خشم است در نگاه کوير
زبان شکوه خار از تن نسيم گذشت -
تو از رهايي باغ و بهار مي گويي؟
مسيح غارت و نفرت!
مسيح مصنوعي!
کجاست باران کز چهره تو بزدايد
نگاره هاي دروغين و سايه تزوير؟
کجاست آينه
اي طوطي نهان آموز!
که در نگاه تو بنمايد اينهمه تقرير؟
۱۳۴۸-تهران
*از حافظ
Posted by
gol
on Thursday, May 23, 2002
يك شعر با مناسبت.:
ديدار (شفيعي کدکني)
۱
ديدي که باز هم
صد گونه گشت و بازي ايام
يک بيضه در کلاهش نشکست؟
اين معجزه است . سحر و فسون نيست:
چندين که ؛عرض شعبده با راز کرد؛*
زان ساليان و روزان
روزي که خيل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست:
سال کتابسوزان
با مرده باد آتش
و زنده باد باد (از هر طرف که آيد)
مهلت به جمع روسپيان دادند
ما در صف گدايان
خرمن خرمن گرسنگي و فقر
از مزرع کرامت اين عيسي صليب نديده
با داس هر هلال دروديم
بانگ رساي ملحد پيري را از دور مي شنيديم
آهنگ ديگري داشت فريادهاي او
۲
هزار پرسش بي پاسخ از شما دارم:
گروه مژده رسانان اين مسيح جديد
شفا دهنده بيمارهاي مصنوعي
ميان خيمه نور زنداني
و هفت کشور از معجزات او لبريز.
کسي نگفت و نپرسيد از شما يکبار:
ميان اينهمه کور و کوير و تشنه و خشک
کجاست شرم و شرف ؟تامسيحتان بيند:
و لکه هاي بهارش را از اين کوير
از اين ناگزير بزدايد
و مثل قطره زردي ز ابر جادوئيش
به خاک راه چکد؟
کدام روح بهاران؟کدام ابر و نسيم؟
مگر نمي بيند:
عبور وحشت و شرم است در عروق درخت:
هجوم نفرت و خشم است در نگاه کوير
زبان شکوه خار از تن نسيم گذشت -
تو از رهايي باغ و بهار مي گويي؟
مسيح غارت و نفرت!
مسيح مصنوعي!
کجاست باران کز چهره تو بزدايد
نگاره هاي دروغين و سايه تزوير؟
کجاست آينه
اي طوطي نهان آموز!
که در نگاه تو بنمايد اينهمه تقرير؟
۱۳۴۸-تهران
*از حافظ
No comments:
Post a Comment