Tuesday, December 06, 2005

ای سرزمین من....



می جوشد
...می جوشد و بالا می آید
چرخ میزند
می پیچد
چون گردباد
سیاه میشود
همه جا سیاه است

جابجا میشوند
تصاویر جابجا میشوند
کودک آدامس فروش
کودک کوره آجرپزی
زندانی روی برانکار
با چشمان بسته جلوی جوخه اعدام
زهرا کاظمی
مردی که از طنابی در میدانی آویزان است
صورت عاطفه رجبی شانزده ساله
گورهای دسته جمعی
تابلوی زندان رجایی شهر
باطبی- حجت زمانی- اسماعیل محمدی
مشت گره کرده دختری در اتوبوس
در کاروانی که روانه زندان اوین بود
دختری که امروز درخاوران خفته است

پیرزنی در خیابان خوابش برده است
مردی دست کودکی را میکشد

زنی به قصاب برای صد گرم گوشت التماس میکند
میوه ها گندیده اند

سرم را بالا می آورم
با دستم اشک چشمان قباد جوراب فروش را پاک میکنم
خودش را عقب میکشد
خانوم این از سرماست ....من گریه نمیکنم
بقیه پولم را پس میدهد
خانوم ما گدا نیستیم...

صدای پای تلفن میگوید
میدانی در ایران هواپیما افتاده روی ساختمان
120 نفر مرده اند

مغزم بی حس شده است

می جوشد
می جوشد و بالا می آید
همه تنم را میگیرد
از گوشهایم بیرون میزند
سرم را فشار میدهد
و می خندد
راه گلویم را می بندد
سوراخ های بینی ام را گرفته است
قهقه میزند
تا نوک انگشتانم میرود و برمیگردد
چشمانم را باز نگاه داشته است
تصاویر را می برد
می آورد
نشانم میدهد

اینجا سرزمین من است
این درد
درد من
درد زیستن

درد سرزمین اشغال شده ام
که در آن به لطف حرامیان
هیچ چیز چون جان آدمی
بی ارزش نیست...

No comments:

Post a Comment

ای سرزمین من....



می جوشد
...می جوشد و بالا می آید
چرخ میزند
می پیچد
چون گردباد
سیاه میشود
همه جا سیاه است

جابجا میشوند
تصاویر جابجا میشوند
کودک آدامس فروش
کودک کوره آجرپزی
زندانی روی برانکار
با چشمان بسته جلوی جوخه اعدام
زهرا کاظمی
مردی که از طنابی در میدانی آویزان است
صورت عاطفه رجبی شانزده ساله
گورهای دسته جمعی
تابلوی زندان رجایی شهر
باطبی- حجت زمانی- اسماعیل محمدی
مشت گره کرده دختری در اتوبوس
در کاروانی که روانه زندان اوین بود
دختری که امروز درخاوران خفته است

پیرزنی در خیابان خوابش برده است
مردی دست کودکی را میکشد

زنی به قصاب برای صد گرم گوشت التماس میکند
میوه ها گندیده اند

سرم را بالا می آورم
با دستم اشک چشمان قباد جوراب فروش را پاک میکنم
خودش را عقب میکشد
خانوم این از سرماست ....من گریه نمیکنم
بقیه پولم را پس میدهد
خانوم ما گدا نیستیم...

صدای پای تلفن میگوید
میدانی در ایران هواپیما افتاده روی ساختمان
120 نفر مرده اند

مغزم بی حس شده است

می جوشد
می جوشد و بالا می آید
همه تنم را میگیرد
از گوشهایم بیرون میزند
سرم را فشار میدهد
و می خندد
راه گلویم را می بندد
سوراخ های بینی ام را گرفته است
قهقه میزند
تا نوک انگشتانم میرود و برمیگردد
چشمانم را باز نگاه داشته است
تصاویر را می برد
می آورد
نشانم میدهد

اینجا سرزمین من است
این درد
درد من
درد زیستن

درد سرزمین اشغال شده ام
که در آن به لطف حرامیان
هیچ چیز چون جان آدمی
بی ارزش نیست...

0 comments:

Post a Comment