Sunday, February 17, 2008

ادیسه هزار و سیصد و هشتاد و شش

همه جا سیاه است. دور خودش میچرخد . در دوردست ها ستاره ای چشمک میزند. یک سیاره این طرف یک سیاره آن طرف. باز می چرخد و باز میچرخد.

کی گفت زندگی کردن آسان است؟ هیچکس. زندگی همیشه سخت بود. زندگی همیشه سخت هست. .وقتی که میدانی؛ وقتی که می بینی , از همه سخت تر است. گفت من فقط میخواستم زندگی کنم. همه می خواستند زندگی کنند. کسی برای مردن به دنیا نیامده بود. همه می خواستند جلوی آفتاب بلمند و آب دریا را روی تنشان احساس کنند. همه می خواستندبرقصند و موهایشان را در باد ولو کنند. همه می خواستند با دوچرخه از اینور شهر به آنور شهر بروند. همه میخواستند دست عشقشان را بگیرندو بوسه ای برلبش بزنند و به همه بگویند که عاشقند.

توی صندلی نشستن و چرخیدن آسان تر است یا فکر کردن؟ فکر آن روزها را کردن؟ فکر آرزوها را کردن؟ مقایسه و باز هم مقایسه.

یادم باشد دفعه بعد یک جای دیگر این دنیای لعنتی از شکم مادرم بیرون بیایم

No comments:

Post a Comment

ادیسه هزار و سیصد و هشتاد و شش

همه جا سیاه است. دور خودش میچرخد . در دوردست ها ستاره ای چشمک میزند. یک سیاره این طرف یک سیاره آن طرف. باز می چرخد و باز میچرخد.

کی گفت زندگی کردن آسان است؟ هیچکس. زندگی همیشه سخت بود. زندگی همیشه سخت هست. .وقتی که میدانی؛ وقتی که می بینی , از همه سخت تر است. گفت من فقط میخواستم زندگی کنم. همه می خواستند زندگی کنند. کسی برای مردن به دنیا نیامده بود. همه می خواستند جلوی آفتاب بلمند و آب دریا را روی تنشان احساس کنند. همه می خواستندبرقصند و موهایشان را در باد ولو کنند. همه می خواستند با دوچرخه از اینور شهر به آنور شهر بروند. همه میخواستند دست عشقشان را بگیرندو بوسه ای برلبش بزنند و به همه بگویند که عاشقند.

توی صندلی نشستن و چرخیدن آسان تر است یا فکر کردن؟ فکر آن روزها را کردن؟ فکر آرزوها را کردن؟ مقایسه و باز هم مقایسه.

یادم باشد دفعه بعد یک جای دیگر این دنیای لعنتی از شکم مادرم بیرون بیایم

0 comments:

Post a Comment