همه جا سیاه است. دور خودش میچرخد . در دوردست ها ستاره ای چشمک میزند. یک سیاره این طرف یک سیاره آن طرف. باز می چرخد و باز میچرخد.
کی گفت زندگی کردن آسان است؟ هیچکس. زندگی همیشه سخت بود. زندگی همیشه سخت هست. .وقتی که میدانی؛ وقتی که می بینی , از همه سخت تر است. گفت من فقط میخواستم زندگی کنم. همه می خواستند زندگی کنند. کسی برای مردن به دنیا نیامده بود. همه می خواستند جلوی آفتاب بلمند و آب دریا را روی تنشان احساس کنند. همه می خواستندبرقصند و موهایشان را در باد ولو کنند. همه می خواستند با دوچرخه از اینور شهر به آنور شهر بروند. همه میخواستند دست عشقشان را بگیرندو بوسه ای برلبش بزنند و به همه بگویند که عاشقند.
توی صندلی نشستن و چرخیدن آسان تر است یا فکر کردن؟ فکر آن روزها را کردن؟ فکر آرزوها را کردن؟ مقایسه و باز هم مقایسه.
یادم باشد دفعه بعد یک جای دیگر این دنیای لعنتی از شکم مادرم بیرون بیایم
Sunday, February 17, 2008
ادیسه هزار و سیصد و هشتاد و شش
Posted by
gol
on Sunday, February 17, 2008
همه جا سیاه است. دور خودش میچرخد . در دوردست ها ستاره ای چشمک میزند. یک سیاره این طرف یک سیاره آن طرف. باز می چرخد و باز میچرخد.
کی گفت زندگی کردن آسان است؟ هیچکس. زندگی همیشه سخت بود. زندگی همیشه سخت هست. .وقتی که میدانی؛ وقتی که می بینی , از همه سخت تر است. گفت من فقط میخواستم زندگی کنم. همه می خواستند زندگی کنند. کسی برای مردن به دنیا نیامده بود. همه می خواستند جلوی آفتاب بلمند و آب دریا را روی تنشان احساس کنند. همه می خواستندبرقصند و موهایشان را در باد ولو کنند. همه می خواستند با دوچرخه از اینور شهر به آنور شهر بروند. همه میخواستند دست عشقشان را بگیرندو بوسه ای برلبش بزنند و به همه بگویند که عاشقند.
توی صندلی نشستن و چرخیدن آسان تر است یا فکر کردن؟ فکر آن روزها را کردن؟ فکر آرزوها را کردن؟ مقایسه و باز هم مقایسه.
یادم باشد دفعه بعد یک جای دیگر این دنیای لعنتی از شکم مادرم بیرون بیایم
کی گفت زندگی کردن آسان است؟ هیچکس. زندگی همیشه سخت بود. زندگی همیشه سخت هست. .وقتی که میدانی؛ وقتی که می بینی , از همه سخت تر است. گفت من فقط میخواستم زندگی کنم. همه می خواستند زندگی کنند. کسی برای مردن به دنیا نیامده بود. همه می خواستند جلوی آفتاب بلمند و آب دریا را روی تنشان احساس کنند. همه می خواستندبرقصند و موهایشان را در باد ولو کنند. همه می خواستند با دوچرخه از اینور شهر به آنور شهر بروند. همه میخواستند دست عشقشان را بگیرندو بوسه ای برلبش بزنند و به همه بگویند که عاشقند.
توی صندلی نشستن و چرخیدن آسان تر است یا فکر کردن؟ فکر آن روزها را کردن؟ فکر آرزوها را کردن؟ مقایسه و باز هم مقایسه.
یادم باشد دفعه بعد یک جای دیگر این دنیای لعنتی از شکم مادرم بیرون بیایم
No comments:
Post a Comment